#پسران_بد__پارت_123
دکتر – به نظرم تو الان به مرحله اي رسيدي که نياز به الکتروشوک داري.
- يعني دقيقا به چه صورت؟!
دکتر- ببين به اين صورت که يه چيزي شبيه به تسمه رو دور سرت مي بندم و بعد يه درجه ي کمي شوک الکتريکي بهت وصل ميشه...کمتر از ده ثانيه طول مي کشه.تازه من روي کمترين درجه برات امتحان مي کنم...اتفاقا وسايلش رو هم توي مطب دارم.مي تونيم همين الان انجامش بديم، البته اگه آمادگيش رو داشته باشي.
- والله چي بگم! اينجور که شما توضيح دادين حسابي بهم استرس وارد شد! مطمئنيد که موثره؟
دکتر – صد در صد.اولين بارم نيست که به چنين موردي بر مي خورم.
خيلي با اطمينان حرف مي زد.ولي من مردد بودم...ترسيده بودم ولي با خودم فکر مي کردم اگه اين تنها راه باشه ، به ريسکش مي ارزه.
- باشه ، قبول... .ولي اگه موفق نشدين چي؟
دکتر – اونوقت هر چي تو بگي.حالا پاشو برو روي تخت دراز بکش.
از جام بلند شدم و رفتم روي تختي که اون طرف اتاق، رو به روي پنجره قرار داشت نشستم.دکتر هم به سمت ديگه ي اتاق رفت و از داخل کشو يه سرنگ و آمپول برداشت.شيشه ي آمپول رو شکست و مشغول پر کردن سرنگ شد.
- آمپول براي چيه؟
دکتر- لازمه.
- من هنوز هم متوجه نميشم شوک چه اثري روي اين موجودات داره؟!!!
دکتر به من نگاه کرد و با خونسردي گفت : گفتم که...چنين چيزايي وجود ندارن.
همين لحظه بود که پرده آروم شروع به حرکت کرد...با اينکه پنجره بسته بود ولي حرکت پرده جوري بود که انگار باد داره تکونش ميده.حرکت پرده چند ثانيه بيشتر طول نکشيد.حسابي ترسيده بودم اما دکتر عين خيالش نبود...
- فکر کنم همين الان پرده تکون خورد...!
دکتر- من چيزي نديدم.
دکتر اومد نزديک من و کنار تخت ايستاد.دوباره پرده حرکت کرد ولي اين بار مثل قبل حرکتش آهسته نبود...مثل اين بود که يه نفر محکم پرده رو کنار کشيد.ديگه به هيچوجه نمي تونستم جلوي ترسم رو بگيرم.بلند شدم و گفتم : ببخشيد دکتر...من مي خوام برم.
همين که خواستم راه بيفتم دکتر آمپول رو انداخت و دستمو محکم گرفت...
دکتر – من کمکت مي کنم.
romangram.com | @romangram_com