#پسران_بد__پارت_122
بعد چند دقيقه پياده روي بلاخره به مطب رسيديم.از پله ها بالا رفتيم و وارد شديم.هيچ کس رو توي مطب نديدم...از منشي هم خبري نبود... .
شايان – فکر کنم تعطيله...
- نه، فکر نمي کنم.پس چرا درو باز گذاشتن؟!
رفتم سمت اتاق دکتر و در زدم ولي صداي کسي رو نشنيدم.
شايان – ميگم ، بيا بريم بعدا دوباره برمي گرديم...
- باشه.
قبل اينکه از در اتاق فاصله بگيرم چند تا ضربه ي ديگه به در زدم و همين لحظه بود که شنيدم يه نفر گفت " بفرماييد".
- مثه اينکه يارو هست.من ميرم داخل ، تو همين جا منتظرم بمون.فکر نکنم زياد طول بکشه.
شايان روي يه صندلي نشست و گفت : باشه ، من اينجا هستم.تو برو... .
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو.دکتر پشت ميزش نشسته بود.بدون اينکه جلو برم باهاش سلام عليک کردم و روي صندلي اي که رو به روي ميزش قرار داشت نشستم.
- منشي تون نبود...
دکتر – رفته مرخصي.
- آهان، آخه مي خواستم پول ويزيت رو باهاش حساب کنم.پس به خودتون تقديم مي کنم.
دکتره سکوت کرد و چيزي نگفت.مثه هميشه از اون لبخند هاي مسخره هم خبري نبود.
- من براي اون مشکلم خدمت رسيدم...شما توي بيمارستان گفتين مي تونين کمک کنين.دليل اينکه اومدم اينجا اينه که واقعا حس مي کنم به بن بست خوردم.
دکتر – گفتي مشکلت چي بود؟!
- البته يه کم طولانيه...ولي در حال حاضر اينه که اتفاقاي عجيب و غريب و البته بدي برام ميفته که مطمئنم از طرف يه سري موجود ماورائيه...فکر مي کردم يادتون باشه!
دکتر خنديد و گفت : موجود ماورائي ؟!! من بهت اطمينان ميدم همچين موجوداتي وجود ندارن.حالا تو رو يادم اومد...فکر کنم بيماريت پيشرفت کرده باشه.بايد زودتر جلوي پيشرفتشو بگيريم.
- چقدر خوبه که شما تا اين حد با اطمينان حرف مي زنيد! جالبه... .
romangram.com | @romangram_com