#پسران_بد__پارت_120

- آره، البته اگه تا اوم موقع زنده باشم.

شبنم – خفه شو ديوونه، مطمئنم يکي دو ساعت ديگه پشيمون ميشي.حالا مي بيني... .

از خونه بيرون اومدم و راهي خونه ي شايان شدم.تو کل مسير به انواع و اقسام روش هاي خودکشي فکر کردم.حقيقتش اين بود که خودم هم از اين کار مي ترسيدم...حس مي کردم جرأتش رو ندارم ولي هر چي فکر مي کردم خودکشي راحت تر از زهره ترک شدن و نابودي اطرافيانم بود.

خيلي زود به خونه ي شايان رسيدم و شروع کردم به زنگ زدن.يکي دو دقيقه طول کشيد تا شايان بياد و درو باز کنه.همين که درو باز کرد گفت : چته رواني ؟! خواب سر صبح برات مفهومي داره؟!

اين بار بر خلاف هميشه سلام دادم و بدون اينکه چيز ديگه اي بگم رفتم تو.شايان فورا دنبالم و با نگراني پرسيد : چي شده ؟!

- هيچي...

شايان – چرند نگو، تابلوئه که يه اتفاقي افتاده!

يه گوشه نشستم و به ديوار تکيه دادم.باز هم چيزي نگفتم.اصلا دوست نداشتم همچين اتفاقي رو دوباره بازگو کنم.شايان هم حسابي نگران شده بود و پشت سر هم مي پرسيد چي شده.

چند ثانيه گذشت و ديگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشک هام سرازير شدن و جسته و گريخته ماجرا رو براي شايان تعريف کردم.

شايان – حالا مي خواي چي کار کني؟!...

- نمي دونم...يه فکرايي توي سرم هست ولي قبلش بايد برم پيش اين يارو روانپزشکه...خودش مي گفت مي تونه برام کاري کنه.

شايان – آره...خوبه، موافقم...حتما مي تونه.

يه لحظه خندم گرفت و گفتم : مي دوني ، من دوست ندارم جلوي کسي گريه کنم.

شايان – نه نه ...اشکالي نداره، اصلا مهم نيست.مي دونم حالت خوب نيست.کِي مي خواي بري پيش دکتره؟

- امروز ميرم پيشش.

شايان – منم باهات ميام.اينجوري خيالم راحت تره.

- باشه.






romangram.com | @romangram_com