#پسران_بد__پارت_102
- کدوم مشکل؟!
ايرج – همين قضيه ي دعايي شدنت؟
- کي گفته من دعايي شدم؟
ايرج – بابات.
- بابام گه خورده!
ايرج مي خواست بازم حرف بزنه اما ديگه بهش مهلت ندادم و با عجله از اتاق بيرون اومدم.بيرون از اتاق، شايان و بامداد ايستاده بودن...شايان دورتر از ما به ديوار تکيه داده بود.به محض اينکه ديدمشون گفتم : " من ميرم، ولي شما اگه دوست دارين بمونيد!" خواستم برم سمت در آپارتمان که بامداد دستمو گرفت و اجازه نداد.
بامداد – ببين داروين ، تو يه چند دقيقه اينجا بمون من قول ميدم همه چي درست بشه.باور کن مشکلت حل ميشه.
- ممنون ولي من نمي خوام شما مشکلمو حل کنيد.
هر چي سعي مي کردم نمي تونستم دستمو از دست بامداد جدا کنم.لحظه اي بعد ايرج هم به بامداد ملحق شد و دو تايي دستامو محکم گرفتن.هر کاري مي کردم نمي تونستم از دستشون فرار کنم.تمام چيزهايي که حامي گفته بود ، داشت اتفاق مي افتاد.حس مي کردم اگه اونجا بمونم مرگم رد خور نداره.ايرج و بامداد توي يه چشم به هم زدن منو بردن توي اتاق.شايان يه گوشه ايستاده بود با نگراني به ما نگاه مي کرد.خيلي زود بابا به همراه اون مرد غريبه وارد اتاق شدن.منم تا جون داشتم دستو پا مي زدم و سعي مي کردم خودمو از دستشون بيرون بکشم.اون مرد غريبه از ايرج و بامداد خواست منو به تخت ببندن.ديگه بدتر از اين نميشد! تا مي تونستم فرياد مي کشيدم و مانع کارشون ميشدم.طوري که ايرج و بامداد از بستن من عاجز شدن و از شايان کمک خواستن.اما شايان جلو نيومد و بابا مجبور شد به کمک شون بياد.
با اومدن بابا به راحتي دست و پاي منو با اون طناب هاي پلاستيکي به تخت بستن.کم کم داد و فريادم به گريه و التماس تبديل شد.حس مي کردم نمي تونم نفس بکشم.درد قفسه ي سينه م هر لحظه شديدتر ميشد.هيچکس به حرفام توجهي نمي کرد.با التماس به بابا گفتم :" بابا تو رو خدا نذار اين کارو بکنن، من قول ميدم از خونه برم و ديگه نيام...به خدا قول ميدم."
بابا حتي بهم نگاه هم کرد.اون مرد جن گير از همه خواست که از اتاق بيرون برن.ديگه فرصتي نداشتم...توي اون لحظه حس مي کردم تنها کسي که حرفمو مي فهمه شايانه که حداقل به بقيه کمک نمي کنه و با ناراحتي يه گوشه ايستاده، براي همين بهش گفتم : " شايان، امروز حامي بهم گفت که همچين اتفاقي ميفته، گفت اگه جلوشو نگيرم مي ميرم، تو بهشون بگو..."
ولي از دست شايان هم کاري برنمي اومد چون اگرم هم مي خواست کاري بکنه اون چهار نفر ديگه نمي ذاشتن.همه به جز اون مرد، از اتاق بيرون رفتن و قبل از رفتن بهشون تاکيد کرد :" تا زماني که من در اتاق رو باز نکردم، کسي نبايد وارد اتاق بشه."
بعد از رفتن بقيه در اتاق رو قفل کرد و اومد رو به روي تخت ايستاد و گفت : پسر جون، تو چقدر سر و صدا مي کني! من اولين بارم نيست که همچين کاري مي کنم، فقط کافيه به صداي من گوش بدي،همين.
- من نمي خوام گوش بدم!
دائما بقيه رو صدا مي زدم و ازشون کمک مي خواستم اما بي فايده بود... .انگار کسي صدامو نمي شنيد.اون مرد جن گير با يه مايع زرد رنگ روي ساق دستم چيزي نوشت...اما متوجه نشدم چي بود.دوباره برگشت و روبه روي من ايستاد و بعد با زبون بيگانه اي شروع به حرف زدن کرد.وقتي با اون زبون حرف ميزد انگار سوهان به روحم مي کشيد... .حتي يه لحظه هم از فرياد کشيدن دست برنمي داشتم.کمتر از پنج دقيقه از خوندنش مي گذشت که ديدم پرده ي اتاق از سمت چپم شروع به حرکت کرد. با ديدن اون صحنه مو به تنم سيخ شد.قلبم داشت ميومد توي دهنم.هر چي ازش مي خواستم از خوندن دست برداره گوشش بدهکار نبود.پرده حرکت کرد و آروم آروم کنار رفت.اون مرد نيم نگاهي به پنجره انداخت اما باز هم به خوندن ادامه داد.
چند ثانيه بعد از طرف ديگه ي اتاق صداي باز شدن در کمد ديواري رو شنيدم.به اون سمت نگاه کردم و ديدم اين بار در کمد به آهستگي در حال باز شدنه.ديگه زبونم بند اومده بود و نمي تونستم چيزي بگم.يه نفر داشت از کمد بيرون بيرون مي اومد اما اون مرد اصلا متوجه اين موضوع نبود.ناگهان مردي درشت هيکل بيرون کمد ظاهر شد...رنگ پوستش به سرخي آتيش بود، با موهايي زرد رنگ و چشم هاي عمودي.چيزي به زهره ترک شدنم نمونده بود...به سختي مي تونستم نفس بکشم.سوزش شديدي اطراف قلبم حس مي کردم.در همين حين اون مرد سرخ رو، به طرف مرد جن گير حمله کرد.با سرعت باد اونو به سمت پنجره برد و از اونجا به بيرون پرتابش کرد.
به قدري عصبي و آشفته بودم که همون لحظه خون از بيني م سرازير شد.مطمئن بودم بعد از اون مرد جن گير، نوبت منه.
بعد از اينکه اون مرد جن گير از پنجره پرتاب شد از توي خيابون صداي جيغ و داد مردم بلند شد و بيرون حسابي شلوغ شده بود.موجودي که از کمد بيرون اومده بود به سمت سقف اتاق بالا رفت و ظرف چند لحظه ناپديد شد.کسايي که پشت در اتاق بودن سعي داشتن درو بشکنن و وارد اتاق بشن...که البته زود هم موفق شدن.بابا خيلي راحت با هُل دادن ،قفل درو شکست و همه با عجله اومدن داخل.منم همون لحظه چشمامو بستم...ديگه دوست نداشتم با التماس بهشون نگاه کنم و بي جواب بمونم.شايان اولين کسي بود که سراغم اومد ولي هر چي تلاش مي کرد نمي تونست گرهِ طناب ها رو باز کنه.بقيه هم کاسه ي چه کنم چه کنم دست گرفته بودن چون مي ديدن يه نفر کشته شده و حال منم بدتر از قبل شده و مقصر اصلي هم خودشونن!
از قرار معلوم همسايه ها که شاهد مرگ اون جن گير بودن با پليس تماس گرفتن و نيروي انتظامي خودشو به خونه ي ايرج رسوند. پليس به قدري سريع از راه رسيد که براي همه عجيب بود.تو يه چشم به هم زدن چند تا مامور وارد خونه شدن و بعد از اينکه من رو هم توي اون وضعيت ديدن ، همه رو از دَم بازداشت کردن...بدون اينکه اجازه بدن کسي توضيحي بده.منم از همونجا بردن بيمارستان.
romangram.com | @romangram_com