#پارک_پارت_145


رفتیم سوار ماشین شدیم و جلوتر از بقیه ی ماشینا راه افتادیم.چند باری ماشینا میخواستن ازمون جلو بزنن ولی ارشیا نمیذاشت.

یه خورده دور میدون و خیابونا چرخ زدیم و حسابی بوق بوق کردیم،دو سه بارم هِی آرتا و شایان راه رو بستن و با پسرا وسط خیابون رقصیدن.

بالاخره رسیدیم دم خونمون.خونه ای که ارشیا آماده کرده بود و نذاشته بود من ببینم.حتی تک تک وسیله هاشو هم خودش خریده بود.از ماشین که پیاده شدیم،ماشین بابا و ماشین آرتا هم رسیدن.مامان و بابا و آرتا و بهار و دلارام و شادی و شایان اومدن سمتون.بچه ها با کلی جیغ جیغ و تف مالی ازمون خدافظی کردن و رفتن،فقط موندن مامان و بابا.بابا دست من و ارشیا رو گرفت و گذاشت توی دست هم و به ارشیا گفت:

- پسرم،این دختر سر به هوامو میسپرم دستت.

دهن باز کردم اعتراض کنم که بابا نذاشت و ادامه داد:

- تا اینجا نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره،از اینجا به بعد هم تو نذار.حسابی حواست بهش باشه ها.

ارشیا – چشم بابا جون.از این به بعد آرتی یه تیکه از وجودمه.آدم که خودشو اذیت نمیکنه،میکنه؟

بابا – خخخ نه والا…خلاصه من گفتنیا رو گفتم،بقیش با تو.

- خیالتون راحت.

بعد از خدافظی با مامان و بابا،با ارشیا پامونو گذاشتیم توی خونه ی رویاهامون.خونه ای که قراره آیندمونو توش بسازیم.

… به پایان آمد این دفتر،حکایت همچنان باقیست …

( سه سال بعد )

دفتر رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم که یهو از پشت کشیده شدم تو یه جای نرم.دستمو گذاشتم روی دست ارشیا و با لبخند گفتم:

- بیدار شدی آقامون؟

- آره.تو نخوابیدی؟

- نه میخواستم این دفتر رو تموم کنم.

- تموم شد بالاخره؟

- آره…میگم ارشیا؟

- جون دلم عزیزم؟

romangram.com | @romangram_com