#پارک_پارت_121
بلند شدم یکم خودمو کش آوردم و گفتم:
- من خیلی خستم.شامم نمیخوام.خودتون یه کاریش کنین.من میرم بخوابم.
- باشه.شب شیـــک.
رفتم توی اتاقم و خودمو پرت کردم روی تختم:
- آخیـــش.یار با وفا و بی کلک همیشگی من.
به ثانیه نکشیده خوابم برد.
صبح با صدای آرتا از خواب بیدار شدم:
آرتا – آرتی…آرتی…آبجی خانوم؟
- هوم؟
- میگما من میرم فرودگاه دنبال مامان اینا،ممکنه یکم طول بکشه.ارشیا هست اگه کاری داشتی بهش بگو.
- باشه.ساعت چنده؟
- 9 و نیم.
- اوکی.برو خدافظ.
- خدافظ.
بعد هم از اتاقم رفت بیرون.
دیگه خوابم پریده بود.از جام بلند شدم برم دستشویی که یهو زیر دلم تیر کشید.یخورده فکر کردم ببینم این دل درد یهویی منشأش چیه که یهو یاد یه چیزی افتادم.ای خدا مگه امروز چندمه؟واااای چه بدبختی داریما.از زور دل درد دولا دولا راه می رفتم.بعد از دستشویی رفتم توی سالن که دیدم ارشیا هم نشسته،پر انرژی گفت:
- سلـــــام آرتی خانــــوم.
اما من برعکس اون خیلی بیحال گفتم:
- سلام.
romangram.com | @romangram_com