#پارک_پارت_120


اولا من پایه ثابت اکیپ بودم،هر روز و هر موقع و هر جا که میخواستن برن،منم باهاشون میرفتم.یه روز امیر با یه دختر دیگه اومد،خودشو معرفی کرد و اسمش یاسمن بود که بهش میگفتن یاسی.امیر دوسش داشت،خیلیم دوسش داشت.واقعا عشق رو از توی چشماش و نگاش میشد خوند.ولی یاسی نه.با اینکه به زبون میگفت دوسش داره،اما در باطنش من شک داشتم.خیلی به من خیره می شد.همش تو نخ من بود.تا یه جا تنها میشدیم،با من حرف میزد و گرم می گرفت.حتی بیشتر از امیر به من توجه میکرد.اصلا اینو دوست نداشتم.امیر داداشم بود،از عشقش به یاسی خبر داشتم،نمیخواستم و نمیتونستم به داداشم خیانت کنم.از طرفی هم توجه های یاسی به من اونقدر ضایع بود که همه ی بچه ها حتی امیر هم فهمیده بودن.یه روز امیر کشیدم کنار و گفت که دور و بر یاسی نباش.خودتم میدونی من دوسش دارم،اگه روزی بفهمم باهاش ریختی رو هم و از چنگم درش آوردی،بد میبینی.

یه روز به یاسی گفتم بیاد توی یه کافی شاپ تا آب پاکی رو بریزم رو دستش.بگم اینقدر دور و برم نباش،بگم اینقدر به پر و پای من نپیچ تا یه وقت امیر فکر نکنه من تو رو ازش دزدیدم.داشتم همینا رو میگفتم که یهو در باز شد و امیر با چشمای به خون نشسته اومد داخل.وقتی اومد سر میزمون،یاسی خانوم همه ی کاسه کوزه ها رو سر من شکوند.گفت ارشیا منو آورده اینجا بهم پیشنهاد دوستی داده،ارشیا بهم گفته امیر لیاقت تو رو نداره،ارشیا بهم گفته بریم خونه خالی و از این جور حرفا.خلاصه کلی پیاز داغ ماجرا رو زیاد کرد.اونقدر با مظلومیت این حرفا رو زد که یه لحظه خودمم شک کردم که نکنه داشتم اینا رو می گفتم؟یه دعوای حسابی اون روز امیر با من کرد و بعدم پخش کرد توی اکیپ که من یه آدم پستم و دخترا رو میبرم خونه خالی و بعد ولشون میکنم و از این جور چرت و پرتا.واسه بچه ها تعریف کردم که چی شده و چه اتفاقی افتاده،اونا هم به ظاهر قبول کردن و فراموش کردن؛اما خوب فهمیدم که هنوزم بخاطر حرفای امیر،ذهنیتشون نسبت به من خرابه و دیگه هم درست بشو نیست.از اون روز به بعد رفت و آمدمو با اکیپ کم کردم.فکر کن منی که هر روز و همه جا باهاشون بودم،از اون ماجرا به بعد دیگه فقط ماهی یکی دو بار باهاشون می رفتم بیرون.الانم که دیگه اومدم تو اکیپ شماها و خیلی وقته ندیدمشون.خلاصه،امیر و یاسی با همدیگه کات کردن.ولی امیر هنوزم که هنوزه حرفامو باور نکرده و توی دلش نسبت بهم کینه داره.یه روز بهم گفت اونقدر مثل تو پست نیستم که انتقام تو رو از عشقت بگیرم.گفت راحت باش و با عشقت خوش باش،من تقاصمو اون دنیا بدجوری ازت می گیرم.جریان همین بود.

هممون سکوت کرده بودیم و توی فکر بودیم که آرتا پوفی کشید و بلند شد رفت توی اتاقش.

آرتا که رفت،ارشیا اومد پایین پام کنار مبل زانو زد،دستامو گرفت توی دستش و گفت:

- ببین منو.

نگاش کردم که دیدم اشک توی چشماش حلقه زده اما اجازه پایین اومدن بهشون نمیده.گفت:

- تو حرفامو باور می کنی؟میفهمی تقصیر من نبود؟می فهمی؟من میخواستم ثواب کنم ولی کباب شدم.میخواستم دوستیم با امیر بهم نخوره،ولی خورد.تو حرفامو باور می کنی؟آره؟تو باورم داری مگه نه؟

منم که اشک توی چشمام حلقه زده بود،با این حرفاش اشکام ریخت پایین.صادقانه و از ته دل گفتم:

- من باورت دارم ارشیا.من باورت میکنم.بالاخره یه روزی امیر می فهمه اشتباه کرده.

ارشیا تا اشکامو دید،اومد روی مبل کنارم نشست و با دوتا دستش اشکامو پاک کرد و خندید و گفت:

- دیوونه تو چرا گریه می کنی دیگه؟زدی صورت منو خراب کردی گریه هم می کنی؟

وسط گریه خندیدم و گفتم:

- تازه کجاشو دیدی؟ازت عکسم گرفتم به دلارام و شادی و شایان نشون دادم.

با کف دست زد وسط پیشونیش و گفت:

- دختر تو که پاک آبرومونو بردی که.

تک خنده ای کردم و گفتم:

- همینه که هست.نبودی ببینیشون،مرده بودن از خنده.

خندید و گفت:

- از دست تو.

romangram.com | @romangram_com