#پارک_پارت_118
- خاله سهیلا کاری با من ندارین؟
- کجا دخترم؟بمون شام رو.
- نه مرسی مزاحمتون نمیشم.ناهار که زحمت دادم.
- زحمت چیه دخترم؟اتفاقا خوب کردی اومدی،دلارامم حوصلش سر نرفت.
- خواهش می کنم.خب پس دیگه با اجازتون.
خاله سهیلا – خدافظ عزیزم.مواظب خودت باش.
بابای دِلی – برو به سلامت دخترم.
دِلی تا دم در باهام اومد و گفت:
- میگما آرتی،رفتی خونه هر اتفاقی افتاد بعدش پی ام بدیا.
- باشه باشه.کاری نداری دیگه؟
- نه خدافس.
- اودافس.
از خونشون اومدم بیرون و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.وقتی اتوبوس اومد،سوار شدم و تا وقتی برسم همش تو این فکر بودم که حالا که رسیدم خونه،از ارشیا بپرسم چه اتفاقی بین اون و امیر افتاده یا نه؟
وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت خونه.توی راه یه نگاه به ساعت کردم،دیدم 8.فکر کنم تا الان دیگه اون ریملا و رژلبشم پاک شده باشه.وقتی رسیدم،کلید انداختم و رفتم توی خونه.
- سلـــــــام به همگــــی.
آرتا – سلام ورپریده.
من – ای بیشعور.آدم به خواهرش میگه ورپریده؟
آرتا – آره.تازه کجاشو دیدی؟چش سفیدم میگن.
من – برو گمشو بیشعور.
romangram.com | @romangram_com