#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_80
بابهت بهش زل زدم..متوجه نگاهم شد..ب محض ديدنم اونم تعجب کرد..
خدايا دنياچقدر کوچيکه..اينجا بايد همو دوباره ببينيم..
زمزمه کرد:نرگس..
کمي نگاش کردم..بعد دوسال چهرش مردونه ترشده بود..
قبل ازاينک چيزي بگه سريع رفتم سمت سالن بيمارستان..
الان عمورضا برام مهمتره..خيلي مهمتر از ديدن دوباره بهزاد..
حتي نتونستم ازپرستار شماره اتاقو بپرسم..
باديدن ياسين ک روصندلي نشسته بود وپاهاشو تکون ميداد..سرعتمو بيشتر کردم..
-ياسين؟
سربلندکردو باديدنم پريد بغلم..با بغض گفت:نرگس حال بابام خيلي بده نه؟
روي سرشو بوسيدم وسعي کردم دلداريش بدم:ن عزيزم..بابا رضا زودخوب ميشه..مگ هميشه بهش نميگفتي قهرمان؟ خب قهرمانا ک مريض نميشن..حالا بگو لاله کجاست؟
ب اتاق کناريش اشاره کرد:پيش مامانو بابا تواتاقه..
بسمت اتاق رفتم و دروباز کردم..با ديدن عمورضا روتخت بيمارستان دلم ريش شد..
درحالي ک ب سمتش ميرفتم سري براي خاله و لاله بعنوان سلام تکون دادم..
ب عمو ک رسيدم ديدم بيداره با لبخند گفتم:سلام عموجون..حالت خوبه؟
باصداي ضعيفي ک سعي داشت محکم باشه گفت:سلام دخترم..اي بدنيستم
اخمي الکي کردمو گفتم:بدنيستم چيه؟ قهرمان ياسين بايد زودي خوب بشه..
-تورو ک ديدم خيالم راحت شد..نميدونستم بعدمرگم چجوري توصورت مسعود نگاه کنم..
-عمو نزن اين حرفو..خدانکنه شما فوت کني..
-مرگ حقه ديگ..دير يازود ميرسه..حالا بگو اين عموي بدتو ميبخشي؟
romangram.com | @romangram_com