#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_2
تاکسي گرفتمو بسمت ادرس کافي شاپ رفتم..
*****
از ماشين پياده شدمو ب کافي شاپ رو به روم نگاه کردم..
کافه رُز..ي دکوراسيون چوبي داشت..
و ب دليل تازه ساخت بودنش جلب توجه ميکرد..
بسم الله گفتمو وارد شدم..
چشمي چرخوندم ک پسري پشت دکوراسيون کافه ک براي گذاشتن سفارشات بود ديدم..حدود بيستو شش هفت سال بود..
دسته کيفمو محکمتر گرفتم و بسمتش رفتم..
گلومو صاف کردم:سلام
نگام کردو گفت:سلام بفرماييد
-من از طرف خانوم نجفي اومدم..گفتن کــ
نزاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:بله بله عمه همين تازه بهم اطلاع داد..شما خانوم؟
-فرحبخش هستم
-بسيار خب خانوم فرحبخش..من ميتونم ب دستپخت شما اطمينان کنم تا ابروم براي کافي شاپ تازه ساختم نره؟
ابرويي بالا انداختمو گفتم:اگ حرف عمتونو قبول دارين بايد ب دستپختم اطمينان کنين..
لبخندي زدو گفت:درسته..ساعت کاري اينجا از ? تا ?شب..تمام روز هفته ب غير جمعه..ميتونين بياين؟
کمي فکر کردم..مسلما اين کار خستم ميکرد و وقت استراحتم خيلي کم ميشد..ولي چاره نبود..ي کار با امنيت کامل براي من سخت پيدا ميشه..پس مجبورم..اينجاهم چون ب خانوم نجفي اطمينان دارم اومدم..
سري تکون دادمو گفتم:مشکلي نيست..فقط حقوقم چقدره؟
-ماه اول ???تومن..وقتي از نحوه کارتون راضي باشيم حقوقتون ???ميشه..
خوبه..همون مقدار حقوق قبليمه..نگاش کردم ک گفت:الان تشريف ببرين..از فردا ساعت ?بياين اينجا و مشغول بکار شين..
romangram.com | @romangram_com