#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_129


تلفنو قطع کردم و پويا اشاره کردم ک بلندشه..‏

باهم بسمت اتاق سرهنگ رفتيم..يا بهتر بگم پدر ايدين..‏

در زديم و وارد شديم..بعد احترام و ازاد باش گفت:خب زوج فعال ي مورد ديگ پيش اومد..از طريق دوربين فهميديم دوتا ماشين تو بزرگراه کورس راه انداختن..و خب ميدونيد ک ممنوعه..اگ علاقه دارن ميتونن برن محل ماشين راني ن جاي عمومي..پس شما موظفيد ماشينشونو بخوابونيد..‏

بالبخندي ک رو لبمون نشسته بود احترام گذاشتيم و از اتاق خارج شديم..‏

باذوق رفتم سمت اتاق مشترک منو پويا..تنها زوج توي اداره اگاهي ک همه ماموريتامون باهم بود :)))‏

پويا ک دليل ذوقمو فهميد خنديد..خب ميدونست عاشق اون تيپيم ک براي تعقيب و گريز ميزنيم..‏

شايد جالب باشه ک بگم فقط منو پويا تو اداره دوتا موتور پَرِشي مشکي با ارم پليس روش داريم و بااون ميريم ماموريت..در هشتاد درصد موارد موفق بوديم‌‌..‏

چادر..مقنعه و لباس فرمو دراوردم..لباس مشکي مخصوصمو پوشيدم..و هِدي روسرم براي جمع کردن موهام گزاشتم تا زيرکلاه موتور اذيتم نکنه..‏

دوباره چادرمو سرم گزاشتم تا دم موتور برم..سختم بود جلوي مأمورا اين تيپي..‏

پويا هم لباس فرمشو دراورد و ي بلوز مشکي پوشيد..‏

يادش بخير..چقدر اوايل با لباسمون مخالفت کردن..اما بازم پدر ايدين بهمون اجازه داد..‏

بسمت پارکينگ رفتيم..ب موتور ک رسيدم چادرمو دراوردم و تو کوله اي کوچيکي از موتور نازنينم اويزون بود گزاشتم..‏

چ دردسري براي يادگيري موتور داشتم بماند..‏

هرکدوم سوار موتور خودمون شديم‌..کلاهو روسرم محکم کردم..‏

ب پويا نگاهي کردم..سرشو تکون داد..همزمان گاز داديم وراه افتاديم..‏

با سرعت زيادي ک داشتيم ي ربه رسيديم ب بزرگراه‌.‌.‏

از دور دوتا ماشين مشکي و قرمزو ديدم ک مشغول ويراژ دادن بودن..‏

خم شدم سمت بدنه..دسته موتورو چرخوندمو بيشتر گاز دادم..‏

ناخوداگاه ياد ايدين افتادم..اگ اونم زنده بود مطمئنا گروه خوبي ميشديم..‏

هرچند منو پوياهم ب ياد ايدين درسمونو تو دانشگاه افسري ادامه داديم..با کمک پدر ايدين خيلي زود ب اداره اگاهي رسيديم..‏

romangram.com | @romangram_com