#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_126
******
باچشماي اشکي رو صندلي بيمارستان نشسته بودم و زيرلب ذکر ميگفتم..
يک ساعتي ميشد ايدينو ب اتاق عمل برده بودند..بعد از تيرخوردنش انقدر حواسمون رفت پي اون ک نفهميديم شاهين بااون وضعش چجوري فرار کرد..
مثل اينک تو اون مدت ينفر ب وپليس هم زنگ زد..چون چنددقيقه بعد رسيدن..تعدادي ب دنبال شاهين رفتن..و بقيه هم تو بيمارستان موندن تا جو متشنج و درست کنن..
باصدايي سرمو بلند کردم..دکتر باروپوش سبز درشيشه اي رو بازکرده بود..
منو پويا سريع رفتيم سمتش..هرچند بلدنبوديم چي بگيم..مترجمي ک همراه پليسا اومده بود کمي بادکتر صحبت کرد..
من ک چيزي از حرفاشون نمي فهميدم اما چهره مترجم ک حالتي غمگين گرفته بود ب دلم چنگ ميزد..
بعد اتمام حرفاشون دکتر رفت..و نگاهاي منتظر ما بود ک ب مترجم خيره شده بود..
ابدهنشو قورت داد و بالحجه خودش گفت:دکتر گفته ک گلوله ب زيرمعده و جاي بدي خورده..بخصوص اينک فاصلش با گلوله نزديک بود وشدت زيادي داشت..نزديک بودن ب بيمارستان هم تاثيري نداشت..گفتن..گفتن کاري از دستشون برنيومد..تسليت ميگم..
زانوهام لرزيد و روزمين افتادم..
حرفايي ک زد حجمش براي من سنگين بود..
يعني چي خدا؟ ايدين از پيشمون رفت؟ به اين زودي؟؟
******
چشماي اشکيم خيره ب قبر سياهي بود ک اسم ايدين روش بهم دهن کجي ميکرد..
هنوز هم باورم نميشد ک انقدر زود از پيشمون رفت..
حتي نميدونستم مقصر کيه..
من؟ شاهين؟ يا ماموريتش؟
نگاهي ب جمعيت انداختم..بيشتر همکاراش اومده بودن..بقيه هم اقوام بودن..
ب پدرش نگاه کردم..همچنان با صلابت ايستاده بود..اما ميشد غم رو ازچشماش خوند..
مادرش ک اونقدر گريه کرده بود ازحال رفتو بردنش درمانگاه..
romangram.com | @romangram_com