#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_121
پاهاي دردناکم بزور ب حرکت دراوردم..ديگ جوني برام نمونده بود..حدود يک ساعتو نيم دوساعت بود ک داشتم تو اين گرما پياده راه ميرفتم..
کم کم مغازه هاي اطرف زياد شد..بلاخره ب شهر رسيدم..
خوشحال از اينک حداقل چيزي براي خوردن پيدا ميکنم قدم تندکردم..
چقدر بدون روسري راه رفتن بين مردم سخت بود..
يجوري نگام ميکردند..خب معلومه يکي باسروصورت خاکي نگاه کردنم داره..
دل ضعفه گرفتم..از ديشب تاحالا هيچي نخوردم..اينهمه راهم اومدم..مگ بدنم چقدر تحمل داره..
تازه شانس اوردم تو اون بيابون ماري عقربي نديدم..
همينجور ک دستمو روشکمم مشت کرده بودم ب مغازه هاي شهر نگاه کردم..
باديدن مکاني ک بالاي تابلوش languagelab(اموزشگاه زبان)
نوشته بود وکنار ي پارک قرار داشت.. بانور اميدي ک توچشمام اومد بسمت اموزشگاه رفتم..يعني ميشه فارسي هم بلد باشن..
دم اموزشگاه دستي ب لباسم کشيدم و خاکشو تکوندم..باوارد شدن نگاها بسمتم اومد..
اما من اولين چيزي ک ديدم ساعت بزرگي ک روي ديوار بود و ساعت ?بعدازظهرو نشون ميداد..
چشم چرخوندم..با ديدن خانومي ک روي ميز پشت کامپيوتر بود..حدس زدم منشيه ..رفتم سمتش..
سرش توچندتا ورق بود..
من: excuse؟ (ببخشيد؟)
نگام کرد..با ترديد گفتم:im irani..i cant speech Arabic..can you speech persian?? (من ايراني هستم..نميتونم عربي حرف بزنم..شما ميتونيد فارسي صحبت کنيد؟)
کمي نگام کردو گفت:no icant..im sory.. (من نميتونم..متاسفم)
نميدونستم چجوري بپرسم کسه ديگ اي بلدهست يانه..اگ بود بهم ميگفت ديگ..با ناراحتي سري تکون دادمو اومدم بيرون از اموزشگاه..
بسمت پارک کنار اموزشگاه رفتم..فعلا تنها پناهم همين پارک حساب ميومد..
خاک توسرم ک يه کلاس زبان نرفتم..همين قدرم از درساي مدرسه بلدبودم..
romangram.com | @romangram_com