#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_102


دوباره دارز کشيدم رو تخت و پتو روخودم کشيدم..‏

پويا ک لبه تخت نشسته بود گفت:من ي عذر خواهي بهت بدهکارم..معذرت ميخوام نبايد

سرت داد ميزدم..راستش اون تابلو يادگار پدرمادرم بود وبرام بارازشه..خودت ک ميدوني..اونقدر محو تابلو شدم ک نفهميدم تو کي از خونه رفتي بيرون..بعد نيم ساعت پشيمون ازکارم از اتاق اومدم بيرون ک فهميدم خونه نيستي..ب موبايلت زنگ زدم ک متوجه شدم نبرديش..زنگ زدم ب لاله ک شايد اونجا رفته باشي اما اونم گفت ک اونجا نيستي..نگرانت شدم..خواستم ديگ بيام دنبالت ک وقتي دروباز کردم تو رو پشتش ديدم..مابقيشم ک معلومه..‏

سري تکون دادمو بادست ب نايلکس اشاره کردم..با صداي گرفته گفتم:رفتم قاب بخرم براي تابلو..تقريبا شبيه ب قبلي است..‏

نگام کردو گفت:نياز نبود..ولي ممنون عزيزم..‏

چيزي نگفتم..يعني خميازم مانع شدتا بگم..لبخندي زدو پيشونيمو بوسيد..‏

چشمام داشت بسته ميشد..لحظه اخر حس کردم کنار گوشم گفت:دوست دارم..‏

انقدر اروم ک شک داشتم درست شنيدم يا نه..‏

مغزم فرصت فکر کردن بهم نداد و بخواب رفتم..‏

‏******‏

با لبخندي ک سعي در پنهان کردنش داشتم دوشادوش پويا راه ميرفتم..‏

امشب شب يلدا بود و من ايدين ولاله رو دعوت کرده بودم براي شام..الانم ک باپويا اومديم براي خريد..عين زنو شوهرا :)‏

بعداز اون شب حدود يک هفته بعدش حالم خوب شد..همينطور رفتارم باپويا بهتر شد..‏

اون دوست دارم ارومي ک ازش شنيدم انرژي بهم داد..هرچند بروي خودش نياورد..اما براي من همينم خوب بود..‏

با دستاي پراز ميوه و هندوانه و اجيل ب سمت خونه رفتيم..‏

از مهموني چيزي ندارم بگم جزاز اين ک خيلي خوش گذشت..‏

اواخر مهموند مشغول خوردن ميوه واجيل بعداز شام بوديم ک لاله ب ساعت مچيش نگاه کرد..‏

درحالي انار تو دستشو ميزاشت روظرف گفت:اي واي..ساعت ??شد..من ديگ برم نرگس..داره دير ميشه..‏

اصراري نکردم..چون ميدونستم عمورضا حساسه وتا همين جاشم چون ازجاي لاله مطمئن بود گذاشت بمونه..‏

بلند شد تا مانتوشو روي تونيکش بپوشه ک ايدين گفت:اين موقع شب ک نميشه تنها بري..صبرکن من ميرسونمت..‏

romangram.com | @romangram_com