#نقطه_سر_خط_پارت_4

-کتابایی که داده بودم انتشارات واسه چاپ...

- همونایی که ترجمه کردی؟

- آره

- خب؟

- اونا رو از انتشارات پس گرفتم

- واسه چی؟ تو که خیلی دنبال این بودی زودتر نوبت چاپ بگیری

- آره، ولی اگه چاپ می شدن به اسم دکتر مهرانفر چاپ می شد و من فقط همکار محسوب می شدم.

- استاد راهنمات سرِ ترجمه که یکی دیگه بود

- آره، دکتر خواجه بود. موافقت کرده بود تمام و کمال امتیاز کتابا برای خودم باشه ولی آخر سر سهم راهنما بودنِ خودشو زد به نام مهرانفر، اونم ادعا کرده که کتاب باید به نام خودش باشه

با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بود نگاشو ازم گرفت و در حالیکه با حرص زیر لب زمزمه می کرد: مفت خورای عوضی ... به استیشنی که مخصوص راهنمایی و کمک برای پیدا کردن غرفه های فروش کتابا بود داد: حالا کتاباتو چیکار کردی

چشمامو برای لحظه ای از کاری که کرده بودم بستم و دوباره باز کردم: سوزوندمشون

با سرعت و متعجب به سمتم برگشت: مریم!

- خب ... خب فایلای وُردِشو دارم. منتهی نسخه ای که داده بودم انتشاراتو سوزوندم.

و با صدایی که تحلیل رفته بود ادامه دادم: نمی خواستم نسخه ای دم دست باشه. فایل وردشم تو ایمیلمه و در دسترس کسی نیست.

- فکر کنم خودتو انداختی تو دردسر

درست جمله ای رو گفت که خودم جرات اعتراف کردنش رو نداشتم...


romangram.com | @romangram_com