#نقطه_سر_خط_پارت_32

-- پس دختری که دل و دینِ پسرمو برده شمایید؟

صدای مهربانی داشت، با لبخندی که از رو خجالت بود سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم.

دستمو تو دستش فشار داد. لاکِ سبز زیتونیش عجیب فاصله ای که بینمون بودو به رخم می کشید. و کسی توی دلم فریاد می زد، تو وصله ی این خانواده نیستی مریم.

-- نگفته بودی دوستت اینقدر خجالتیه پارسا.

دوست؟! من دوستِ امیر بودم؟ ... نه... نه من دوست پارسا بودم؟!

با حفظ لبخندی که قصد رفتن داشت گفتم: مشتاق دیدار بودم. توی راه که اذیت نشدین؟!

لباش به علامت لبخند کشیده شد. که وقتی این لب کشیده می شد چقدر چهره اش دلنشین و دوست داشتنی می شد: فدای محبتت عزیزم.

و رو به امیر ادامه داد: پارسا مامان راه بیفت، و رو به من پرسید: بریم خونه؟

- هر جا شما راحتین.

با تک خنده ی شیرینی دستشو پشتِ کمرم گذاشت و به سمتِ ماشین هدایتم کرد.

طی مسیر 20 دقیقه امون، از عمو رحمان پدرِ امیر و معذرت خواهیش که به خاطر راه اندازی آموزشگاه آزاد زبان نتونسته بیاد و امیر پاشایی که تا دو ماه دیگه خدمتش تمومه گفت. از راحیل و حالش پرسید. فاطمه خانم دختر خاله ی مامان الهام می شد و از صحبت هاشون می شد فهمید که با هم صمیمی هستن.

اونقدر تو افکارم و جنگِ بینِ دل و عقلم غرق بودم که نفهمیدم کی رسیدم.!

با باز شدنِ صندوقِ عقب و درآوردن ساک بزرگی ،متوجه تازه رسیدنِ مامان فاطمه به تهران شدم.

-- تا امیر ساکو میاره خودمون بریم بالا.

با لبخندی همراهش شدم ولی هنوز دو قدم نرفته برگشت و پرسید: آسانسورش کدوم طرفه؟

- راستش نمی دونم


romangram.com | @romangram_com