#نقطه_سر_خط_پارت_31
-- ببین مهرانفر چی می خواد...
در حالیکه داشتم سعی می کردم اشکام نریزه نالیدم: اعتبارمو
وقتی پوفِ بلند بالای دکتر خواجه رو شنیدم وقتی اشکای سردمو روی گونه هام حس کردم از خودم پرسیدم: ته خط که می گن اینجاست؟
توضیحی در مورد رئیس کل بازرسی دانشگاه: تا اونجایی که من در جریانم تمام شکایتایی که از فردی توی دانشگاه می شه، اعم از استاد دانشجو یا کارمند، برای اعمالِ جریمه یا مجازات باید تاییدیه ی رئیس کل بخوره. از طرفی شکایتهایی که از بیرون واردِ دانشگاه می شه مثلا من از استادی شکایت دارم و شکایتمو بردم دفتر ریاست جمهوری، دفتر ریاست جهوری دستور رسیدگی به شکایت رو به شخص رئیس کل بازرسی می ده. منتهی اگه شکایت ها بیش از حد باشه و دفتر ریاست جمهوری تشخیص بده بازرسی کل کارشو درست انجام نمی ده خودش وارد عمل می شه.
توجه: دفتر ریاست جمهوری یک مثال بود و از این مثال استفاده کردم چون قدرتش زیاده و توانایی اعمال نظر رو داره.
از پله های ساختمون اداری سرازیر شدم. همزمان با بالا آوردنِ دستم برای چک کردن ساعت، متوجه نبودِ دستبند هدیه ی تولدم که نازنین برام کادو گرفته بود شدم. حلقه های زنجیرش شُل بود... بی اختیار پله های پشتِ سرمو نگاه کردم ولی اثری از دستبند دو تومنیِ هدیه ی نازنین نبود. از گم شدنش دلم گرفت.
مگه چند نفر تو این دنیا خواهر زاده ی 10 سالشون براشون دستبند ستاره داری می خره، که به ستاره هاش سپرده شده برای خاله اشون شانس بیارن ؟!
خواستم برگردم ساختمون اداری که با ویبره ی گوشی روی اولین پله ای که برگشته بودم وایسادم
- جانم امیر
-- سلام عزیزم. دمِ درِ منتظرتم.
یادِ ساعت افتادم که 1:40 دقیقه بود. دلم نمیومد دنبال دستبند نگردم ولی امیر دم در معطل بود... بی خیالِ دستبند، با جمله ی، اومدم... تماسو قطع کردم و خودمو به درِ خروجی رسوندم.
کنار سمندش زیرِ یکی از درختا درحالیکه عینکِ آفتابی مارکدارش به چشم داشت وایساده بود. حینی که با تکان دستش به سمتِ ماشین حرکت کردم درِ کناریِ راننده باز شد و زنی بلند قد و لاغر اندامی از ماشین پیاده شد. مادرِ امیر رو چند باری تو عکس دیده بودم ولی نمی دونستم قد بلندِ.
حالا که نزدیک شده بودم. بهتر می تونستم ببینمش. پیشونی بلند و ابروهای تاتو شده و پوستِ سفید اولین مشخصه هایی بود که به چشمم میومد. چشمای عسلی ، دماغ قلمی و لبهای باریک و کوچک که با رژ لب، کمی بزرگترش کرده بود. علاوه بر زیبایی شیک پوش هم بود. پانچویِ سبز زیتونی که روی پیرهنِ یک دست مشکی با شالِ طرحدار همون رنگ و شلوارو کفش پاشنه 5 سانتی سیاه... ناخودآگاه یاد مادرم افتادم. مادرم با آن جلبیلِ سیاه و دوختِ تزیینیِ خوس های زرد، که روی پیراهن کندوره ی دورچین بلند تا روی زانو می پوشید و اون شلوارِ بندری که خودش طرحش را می کشید و با خوس های رنگی می دوخت.
با لبخندی به هردوشون سلام کردم. و با قدمی به سمت مادرش در آغوشش گرفتم و خوش آمد گفتم.
romangram.com | @romangram_com