#نگهبان_آتش_پارت_85

-بشینین خسته میشین..

از خدا خواسته نشست

-آخ آخ منم دیگه پیر شدم

وشروع کرد به مالیدن زانوهاش.. حرفی نزدم دلم می خواست امروز رو از عمارت بیرون برم

-شکوه جووونم؟

از لحنم خندش گرفت

-چیزی میخواین؟

-اوهوم میخوام برم بیرون... اووم مثلا خرید..

-آره خوبه ولی...

چشماش رو ریز کرد و ادامه داد:

-اجازه دارین برای..

منظورش رو متوجه شدم

-این چه حرفیه؟

واز پشت میز بلند شدم

-مرسی بابت صبحانه

هول شده از جاش بلند شد و گفت:

-یه وقت ناراحت نشید منم چون اخلاق ..

-نه مهم نیست..

دلم گرفت اما اونم تقصیری نداشت


romangram.com | @romangram_com