#نگهبان_آتش_پارت_142
-چیه بازم از خانمت اجازه گرفتی که الان به فکر منی؟ بهتره نگران یه مهمون ساده نباشی..
و پشت کردم و موهام رو به عقب هل دادم.. خودم می دونستم این حرفم خیلی بچگانه بود و شاید حتی ربطی به شکوه نداشت اما من دلم می خواست غر بزنم و به عالم و آدم گیر بدم.. باز صداشو شنیدم:
-من همیشه نگرانتونم.. بیاید این درو باز کنید..
از گوشه چشم به در بسته نگاه کردم.. چنان مظلوم این حرف رو بیان کرد که دلم سوخت من که مثل اون سنگدل نبودم.. نزدیک شدم و قفل در رو باز کردم و بادو خودم رو به تخت رسوندم و طوری که انگار چیزی نشده روی تخت نشستم.. در باز شد وشکوه وارد شد انتظار دیدن من رو پشت در داشت چون وقتی منو روی تخت دید تعجب کرد:
-سلام..
-علیک سلام خانوم خوشکلم.. بهتره که..
بین حرفش پریدم:
-خانمت خونست؟
خیره نگاهم کرد و لبخندی روی لبای ریزش نشوند.. چشم ریز کردم
-ب چی میخندی؟
-هیچی والا بله هنوز خونه هستن من وقتی رف..
تند گفتم:
-خوبه منم امروز برای صبحانه میام..
متعجب پرسید:
-چی؟ میخواید بیاید..؟
از روی تخت بلند شدم و شکوه چند قدم به داخل اومد و من نگاهم روی روسری کرمی رنگش افتاد و خیلی زود چشم گرفتم.. این رنگ صورتش رو شاداب تر نشون می داد..
-برو نمیخواد به کسی چیزی بگی لباس میپوشم میام
باورش نمیشد اما من کاملا جدی بودم نمیخواستم خودم رو محروم و زندانی کنم.. حولم رو برداشتم و در حمام رو باز کردم.. هنوز مات ایستاده بود
-دیگه میتونی بری..
romangram.com | @romangram_com