#نگهبان_آتش_پارت_139
-صدف؟ چیشده؟
-هی هیچی
سیگار بیرون آورد.. اینو از تیک فندکش متوجه شدم
-بابایی؟
بی مکث گفت:
-جان.. جانم خورشیدم عزیزم
باپشت دست خیسی صورتم رو گرفتم
-چه خوب که دارمت که دوسم داری که من دخترتم
بلند خندید منم خندیدم
-مگه میتونستی تو دنیا باشی و دختر من نباشی؟
با غرور خندیدم
-تو فقط دختر و پرنسس منی.. فقط بگو چی تورو به این حال انداخته؟
بینی بالا کشیدم.. اون نباید میفهمی اینجا و اون زن تا چه اندازه دل منو شکسته بود... نباید می فهمید امشب چیکار کرده..
-چیزی نیست من خوبم.. اونجا هواچطوره؟
نفسش رو بیرون فرستاد.. کلافه بود
-اینجا هوای نبونت بارونیه.. کافی نیست؟ نمی خوای برگردی پیش من؟
دلم گرفت.. اما گفتم:
-واییی چه خووب.. اما نه.. خواهش می کنم اینجوری نگو.. می دونی من چقدر بهت وابسته م..
واز تخت پایین رفتم.. پشت پنجره ایستادم.. ازاین که بحث رو ادامه نداد خوشحال شدم.. چون اگه میفهمید نمیذاشت بمونم.. خیره به حیاط بودم که صدام کرد
romangram.com | @romangram_com