#نگهبان_آتش_پارت_138
باز اشکم با فکر بودن اون شدت گرفت.. گوشه ی تخت رو انتخاب کردم و با همون لباس ها دراز کشیدم و دست و پاهام رو تو شکمم جمع کردم.. من هنوز از شوک دوباره دیدن اون مرد کنار نیومده بودم که لیلی با حرفش... حالم خیلی بد بود.. خیلی...
گوشیم رو از کیفم که روی تخت بود و فراموش کردم ببرمش بیرون آوردم.. سه تماس بی پاسخ از نروژ داشتم.. با خودم فکر کردم که چرا اومدم؟ چرا اون امشب خواست منم باشم؟
وخودم جواب دادم.. چون میخواست جایگاهم رو چنان نشونم بده که نتونم ردش کنم
عکس زمینه ی گوشیم که من و پدرم درحالی که از ته دل میخندیدیم، نشون می داد بهم دهن کجی کرد
-کاش این خنده هارو به خاطر ایران اومدنم از خودمون دریغ نمیکردم
به عکس بوسه زدم.. که گوشی بین دستام لرزید
بابا بود.. بین گریه خندیدم و تماس رو وصل کردم و صدای گرمش، یخ این بی محبتی رو آب کرد
-پرنسسم؟
باصدای که سعی بر نلرزیدنش داشتم لب زدم:
-جانم بابایی
نفسی گرفت انگار فهمید عمق دردم رو.. که عجیب بود نفهمیدنش..
-برگرد پیشم دلتنگتم دخترم
نالیدم:
-بگو..
-چی بگم؟
خیلی ناراحت بودم.. لب زدم:
-بهم بگو دخترم.. بگو بابا..
-باشه.. دخترم.. عزیزم.. دخترم
تکرار میکرد ومن مثل کسایی که با این واژه بیگانه بودم بی وقفه گریه میکردم
romangram.com | @romangram_com