#نگهبان_آتش_پارت_111

-شمارو به خدا خواهش میکنم

صابری دست روشونم گذاشت جز اخم هیچ حالتی از ظاهرم دیده نمیشد..

-ای بابا خوب بگین چی شده؟

دستی به کتم کشیدم با خونسردی گفتم:

-هیچی دارم مشکلاتی که حل نشدن رو از ریشه حل میکنم..

و نگاه آخر رو به منشی دوختم که آماده بود حرف آخرمو بشنوه تا کاسه چشمش خالی شه.. پرونده رو بستم و تقریبا روی میز آشفته ش پرت کردم.. درحالی که به سمت اتاقم میرفتم گفتم:

-خانم رو تا حسابداری راهنمایی کن و بیا اتاقم

در رو که باز کردم صدای گریش بلند شد.. بی توجه در رو بستم چشمم به تابلوی پشت میز کارم افتاد تصویر یه کوه بلند جوان با قله ی بلند و نوک تیز وپر برف.. حس خوبی که اون تابلو رو بی نظیرتر میکرد سیاه وسفید بودنش بود.. هنوز صداشون رو می شنیدم پوف کشیدم و از در فاصله گرفتم کت و کیفم رو روی اولین مبل زغالی نزدیک میز کارم گذاشتم.. گرمم بود.. دو دکمه بالای پیراهنم رو باز کردم.. نزدیک پنجره که سمت راست قرار داشت رفتم و بازش کردم.. باد می وزید اما ابدا برای من این هواسرد نبود به آتیش درونم پوزخند زدم.. دستی به دور لبم کشیدم که متوجه زخم کف دستم شدم درست روی خط عمر.. هه جای ته سیگار اون روز ملاقات کذایی..

پوووف کشیدم که تقه ای به در وارد شد.. نفسی گرفتم

-بیا.

ودر باز شد:

-میتونم بیام داخل؟

صابری بود به سمتش چرخیدم. با اون کت شلوار نوک مدادی ظاهر آراسته ای داشت

-البته بشینید..

وبه مبل تک نفره اشاره کردم و خودم میز رو دور زدم و روی صندلی نشستم.. جلو اومد دو طرف کتش رو به عقب هل داد و نشست پای راستش رو روی پای چپش انداخت.. دستم رو توی هم قلاب کردم و روی میز شیشه ای گذاشتم

-خب؟

عینکش رو جابجا کرد.. برای زدن حرفش دودل بود خوب میدونستم بی ربط به اخراج منشی نبود

-خب راستش من..

منتظر نگاهش کردم


romangram.com | @romangram_com