#نگهبان_آتش_پارت_105
-چیزی نیست.. شما برو.. بیخودی ترافیک نکنین..
سر و صدای زیادی به گوش می رسید و ماشین های زیادی قطار شده بودن.. سرشون رو از شیشه بیرون آورده بودن و من گوش نمی کردم..
-مهم نیست..
و از جیب کتم، چندتا تراول بیرون آوردم و مقابلش گرفتم..
-بگیر..
شوک زده نگام کرد..
-داری صدقه میدی؟
خونسرد گفتم:
-نه.. قطعا تو هم کار داشتی و باید به یه جای مهم برسی.. این حق زمانیه که به خاطر من تلف شد.. بیش از این ترافیک نکنیم بهتره..
دستش رو گرفتم و پول رو کف دستش گذاشتم..
-شاید موتورت هم به تعمیر نیاز داشته باشه.. من فقط نمی خوام پای پلیس وسط بیاد.. باید برم..
بی حرف سوار ماشین شدم و خودم رو از شلوغی و سر و صدا نجات دادم.. هنوز شوک زده بود و من با تکون سر ماشین رو به حرکت درآوردم و دور شدم.. دیگه مهم نبود.. ربع ساعت بعد به خونه ی جدیدم رسیدم.. ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم جز ماشین من سه ماشین مدل بالا پارک بود.. بی رمق پیاده شدم.. کسی توی نگهبانی نبود زهرخندی زدم به این همه وظیفه شناسی..
دوپله رو بالارفتم وارد آسانسور شدم طبقه چهار رو فشردم در بسته شد.. موزیک ملایم درحال پخش تغییری در حالم ایجاد نمی کرد.. به خودم تو آینه نگاه کردم چشمام مثل دوکاسه ی خون و کتم نامرتب بود.. روگرفتم.. از خودم بیشتر از هرکس دیگه ای متنفر بودم صدای زنانه ای طبقه رو اعلام کرد و من عقب عقب از آسانسور خارج شدم.. سمت چپ واحد من بود باکلید وارد خونه شدم باورودم تاریکی تمام وجودم رو در بر گرفت.. درو بستم.. بعد از چهار قدم یه سرویس بهداشتی سمت چپ قرار داشت و دو قدم بعد با یه پیچ کوتاه آشپزخونه بود.. روبروم با کمی فاصله یک اتاق خواب مایل به چپ روبه روش حمام.. جلوتر رفتم درست بین سالن ایستادم روبه روی آشپزخونه بالکن بود.. برق رو وصل نکرده بودم چون نیازی بهش نداشتم خونه خالی بود مثل روز اول وارد آشپزخونه شدم.. قهوه جوش رو از روی کابینت برداشتم من تنها قهوه میخوردم و دیگه هیچ... برای همین آب و گاز داشتم.. کمی آب و قهوه قاطی کردم و گاز رو روشن کردم..
من به هیچ چیز فکر نمیکردم.. جز دردی که قلب و احساسم رو رها نمیکرد سرم گیج میرفت و مدام محتویات نداشته ی معدم تا گلوم میومد و برمیگشت.. زمزمه کردم:
-کی تا این حد تنها شدم؟
به نورضعیفی که از شعله های گاز ساطع میشد خیره شدم بااولین جوش قهوه رو خاموش کردم و همون نور ضعیف هم از بین رفت..
حالت تهوعم بیشتر شد بی تفاوت فنجونم رو پرکردم وبه کابینت تکیه زدم باوجود ضعف بدی که داشتم جرعه ای از قهوه نوشیدم که در کسری از ثانیه معدم تمامش رو پس زد و بالا آوردم.. فنجون روی سرامیک افتاد و صد تیکه شد.. به سرفه افتاده بودم پاره شدن نخ به نخ بخیه هام رو بادرد حس کردم.. تنم یخ بست
زانوهام شل شد و با کمک کابینت مانع فروریختنم شدم
هنوز سرفه میکردم این بار تاب نیاوردم و کف آشپزخونه افتادم.. دستم رو روی شکمم گذاشتم.. سردی سرامیک لرز به تنم انداخت.. آه خدا این جا اگه بمیرم هم کسی نمیفهمه.. نالیدم:
romangram.com | @romangram_com