#نگهبان_آتش_پارت_101
نفساش هیزم آتیشم شد و خیس عرق شدم نریمان رو از گوشه چشم دیدم که بابهت و حیرت به کف پوشی نگاه میکرد که حالا بلندیش تا زیر همون پنجره ی کذایی بود
-واای خدای من اینجارو..
هنوز بی هیچ انعطافی بهم چسبیده بود
دیگه تحمل نکردم باشتاب از خودم جداش کردم و با دست به نردبونی که از زیر کفپوش تا زیرزمین ادامه داشت اشاره کردم و بالحن تندی گفتم:
-اینم همون چیزی که خواستین.. یه انبار مخفی..
باصدای نریمان به سمتش چرخید و من ندیده تمام حالات این روباه پیر رو حدس زدم..
-خ خانم ببینید این بی نظیره..
لیلی تنها نگاه میکرد.. نریمان با دهن نیمه باز به من و لیلی و کف پوش نگاه می کرد.. لبخند کجی زد و گفت:
-دقیقا همون جایی که ما بهش نیاز داریم
لیلی باز سکوت کرد
-اما چرا؟ یعنی من...
به سمتم چرخید و نگاهش.. نگاهش شیشه شد و سیاهی قرنیه هام رو درید پشتم لرزید اما ایستادم..این همون نگاه بود؟ خودم رو جمع وجور کردم
-من باید برم این زیر زمین واسه هر چیزی جاداره.. طرحش رو خودم زدم..
ریموت رو به دستش دادم و پوزخندزدم من نمیدونستم فکرش چیه اما راه فهمیدنش آسون بود برای من..
-البته به این نوع استفاده فکر نکرده بودم..وقتی به حالت اولیه برگرده.. طبق نظر شما هیچکس به یه اتاق بیست و چهار متری با یه پنجره که به خیابون راه داره شک نمی کنه.. ضمنا کاملا عایق شدست و حتی سگ های پلیس نمی تونن بو بکشن..
به ساعتم نگاه کردم.. هفت شب بود..
پشت کردم..
-من باید برم..
به راه افتادم و بدون اینکه کنجکاوی کنم یا منتظر عکس العملی باشم راه خروجی رو در پیش گرفتم.. تنها یک پله پایین رفته بودم که باصداش متوقف شدم
romangram.com | @romangram_com