#ننه_سرما_پارت_46

"بعد منو بغل کرد و بوسید!منم بوسیدمش و به بهار نگاه کردم که با چشمای درشت و قشنگ مات شده بود به من!تا دستم رو دراز کردم خیلی گرم دستاش رو به طرفم دراز کرد که منم یه اجازه ی کوچولو از هورا گرفتم و بغلش کردم!همچین اومد بغلم که انگار از وقتی به دنیا اومده پیش من بوده و بهم عادت داره!خیلی ناز و قشنگ بود!درست مثل مادرش!مثب خود پویا!

هورا وقتی منو دید با خنده گفت"

-پویا اغراق نکرده!دختر خنم قشنگ و خوشگل!بهارم تایید کرد!

-مر30!ممنون!

-بریم تو مونا جون!حتما خیلی خسته شدی!

-نه خوب بود!

"خواست بهار ور ازم بگیره که گفتم"

-اگه اجازه بدین بغلم باشه!ماشالا خیلی ناز و ماهه!

"هورا خندید و خیلی راحت وبدون تعارف گفت"

-پس هر وقت خسته شدی بگو!

"حامد چمدون منو برداشت و پویام کوله ش رو از من گرفت و چهارتایی راه افتادیم طرف ساختمون که یه مرتبه دست راستم سوخت یه جیغ کوتاه کشیدم و بهار رو دادم اون دستم و که یه مرتبه حامد گفت"

-بدویین !زنبورا!

"زنبور دستم رو نیش زده بود!منم بلافاصله دکمه ی رو پوشم رو باز کردم و پیچوندم دور بهار و دوییدم طرف ساختمون!همچین تند دوییدم که هورا و پویا و حامد ازم جا موندن!تا رسیدم و در رو باز کردم و رفتم تو و زود بهار رو از زیر روپوشم در او ردم و نگاهش کردم!ساکت و اروم بود فقط با همون چشمای درشت و قشنگ .با تعجب داشت منو نگاه می کرد!فکر کرده بود دارم باهاش بازی می کنم!منم با اینکه دستم می سوخت بهش خندیدم که غش کرد از خنده!یه خنده ی ماه و شیرین!تو همین موقع بقیه م رسیدن!یعنی اول هورا رسید و با ترس گفت"

-نیشش زدن؟!

"خندیدم و گفتم"

-نه خدا رو شکر!

"بعد بهار ور دادم بغلش و با دست چپ دست راستم رو گرفتم که هورا تند بهار رو داد بغل حامد و دست منو گرفت و تا خواستم بفهمم چیکار می کنه که لبش رو گذاشت رو جایی که زنبور نیش زده بود و شروع کرد به مکیدن!خواستم دستم رو بکشم که نذاشت!یه حس عجیبی پیدا کردم!(اینم که هی واسه ما حس میکمنه نمی گه اون تایپیست بدبخت دست می ترکه)یه حس یگانگی!یه حس عشق!حس یکی بودن!

-تو رو خدا این کارو نکنین!چیزی نیست!

"پویا و حامد فقط نگاه می کردن که یه خرده بعد هورا دستم رو ول کرد و رفت طرف دستشویی و یه خرده بعد برگشت و گفت"

-الان می ام!

"بعد تند رفت و از تو اشپزخونه یه شیشه دار و با پنبه اورد و گفت"

-خبری نیست فعلا!

پویا-تگه دوباره اومدن چی؟

"خندیدم و گفتم"

-فرار می کنیم می اییم تو خونه!

"اینو که گفتم هورا خندید و گفت"

-پس صبحونه تو فضای ازاد !

"وراه افتاد طرف اشپزخونه منم دنبالش فتم و حامدم بهار رو داد به پویا و اومد و سه تایی کمک کردیم و نون و کره و پنیر و عسل و شیر و چایی و این چیزا رو بردیم بیرون و هورا برگشت تو اشپزخونه که تخم مرغ درست کنه.

واقعا چقدر قشنگ بود!همه چیز !درختا سبزه ها صدای پرنده ها پرواز پروانه ها نسیم ملایمی که می وزید!همه عالی بود!اصلا قابل مقایسه با شهر نبود×اونقدر اکسیژن تو هوا بود که احساس می کردم فقط هر 5دقیقه یه تنفس کافیه!نمی تونم بگم چه احسایس داشتم!هر جی که بود های بود!یا به قول پویا اشتی دوباره با اصلمون!دور شدن از یه زندگی کسل کننده و نزدیک شدن به اصل!

کمی بعد هورا با یه دیس بزرگ که توش تخم مرغ های نیمرو شده بود اومد و گفت"

-بشینین که سرد می شه!

"همه نشستیم .من برای خودم یه چایی ریختم و کمی نون و پنیر و کره برداشتم"

پویا-چرا تخم مرغ نمی خورین؟

"خندیدم و گفتم"

-من اصلا عادت ندارم صبحونه بخورم!

حامد-اینجا فرق می کنه!

"بعد پویا بشقاب رو برداشت و توش برام تخم مرغ گذاشت که گفتم"

-اون زیاده!خیلی کم بزارین!

"خندید و گفت"

-هر چقدرش رو که تونستین بخورین!

-اخه دست خورده می شه!

"دوباره خندید و گفت"

-بقیه ش رو من می خورم!

"هورا و حامد زدن زیر خنده که من با خجالت بشقاب رو گرفتم و شروع کردم به خوردن!حق با اونا بود!اینجا با شهر فرق می کرد !تو تهران یه نسکافه که می خوردم دیگه تا ظهر سیر سیر بودم و ظهرم به زور ظبق عادت یه چیزی می خوردم ام اینجا!"

پویا-دستتون چطوره؟

"همونجور که داشتم تند تند صبحونه می خوردم خندیدم و گفتم"


romangram.com | @romangram_com