#ننه_سرما_پارت_45

_می خواین کمی استراحت کنیم؟

_نه، دیگه رسیدیم!

_بعد از مدرسه،ده شروع می شه!

«اینجاها دیگه همه جا کاملا سبز و پردرخت بود! یه بوی خوب و رویایی همه جا می اومد! بوی طبیعت و گل و درخت و میوه و چوب سوخته شده! درست مثل جنگل های شمال! آدم وقتی راه می رفت اصلا خسته نمی شد!

کمی دیگر که رفتیم اولین ساکنین ده رو دیدیم که همه م با پویا سلام و احوالپرسی می کردن! پیرمرد،پیرزن ،پسر جوون،دخترای جوون! بعضیا با مانتو شلوار و بیشترشون با لباس های قشنگ محلی!»

-این طرف!خونه و باغ هورا اینجا تو این کوچه س.

"وارد یه کوچه ی سنگفرش شدیم.خیلی قشنگ!دو طرف کوچه ها همه باغ بود.با دیوارهای کاهگلی و کوتاه و همه جا عطر طبیعت و صدای پرنده ها!واقعا قشنگ بود!حالا شاید چون برای اولین بار می دیدمشون!

پویا از دور یه جا رو نشونم دا و گفت"

-اوناهاش!رسیدیم!

"یه در چوبی نسبتا قدیمی اما سالم بود که دو طرفش دیوار باغ تا فاصله ی زیادی ادامه داشت.رسیدیم جلوش و پویا کوبه ی در رو چند بار محکم زد و بعد به من گفت"

-ایفون ندارن.

-صدای کوبه رو می شنون؟



-اینجا اینطوری نیست!یعنی اول در می زنی اگه باز شد که شد اگه نه یالا می گی و می ری تو!

"بعد خودش با خنده در رو فشار داد که باز شد و رفت عقب و به من تعارف کرد که وارد بشم!"

-برم تو؟

-اره!

-بد نیست اینطوری؟

-رسم اینجا اینه !بفرمایین!

"اروم و با تردید رفتم تو و پشت سرم پویا اومد و بلند داد زد"

-اهای کسی نیست؟!هورا؟!حامد؟!

"راست می گفت!همه جا درخت بود!در واقعا اول وارد باغ شده بودیم!حدود50تر جلوتر یه ساختمون دو طبقه بود!به سبک قدیم اما شیک و تقریبا نوساز!دقیقا با طرح قدیم ساخته شده بود!با پنجره های چوبی و از اجر خوشنگ یا شیروونی!"

-هورا؟!حامد؟!

"یه لحظه بعد در ساختمون باز شد و یه مرد بلند قد و چهار شونه ازش اومد بیرون و یه نگاهی از همون دور به ما کرد و با خنده طرف ساختمون داد زد و گفت"

-اومدن!

"بعد با سرعت اومد طرف ما و نرسیده سلام کرد و گفت"

=پیر شدی جوون!8صبحه!6.7منتظرت بودم!

"بعد تا رسید دوباره سلام کرد و با لبخند منو نگاه کرد و یه سری تکون داد و گفت"

-میوه ای که مونا خانم بچینن کیلویی ه هزار تومن گرون تره!

"و با این تعریف یه شادی و صمیمیت عجیبی رو به من القا کرد و بع دستش رو دراز کرد و گفت"

-من حامد هستم!

"باهاش اشنا شدم که بعد برگشت طرف پویا و یه مرتبه بغلش کرد و بردش رو هوا و گفت"

-حالا دیگه دیر به دیر می ای اینجا؟

"خیلی درشت اندام و قوی و ورزیده بود از پویام قدش بلندتر بود!

تو همین موقع دیدم یه زن جوون که یه بچه رو بغل کرده از ساختمون اومد بیرون و از همونجا برای ما دست تکون داد و بلند فریاد زد"

-سلام!سلام!

"همونجور که نزدیک می شد نگاهش می کردم!زن قشنگی بود!چهره ش خیلی شبیه پویا بود!صورت خیلی قشمگ و ظریف و شیرین و خیلی خو ش اندام!لاغر و ترکه ای اما مشخص بود که قوی و محکم!

دوباره سلام کرد!

-سلام!خیلی خوش امدین!

"بهش سلام کردم و با هم دست دادیم که گفت"

-چرا پیاده اومدین؟!

"برگشتم به پویا نگاه کردم که داشت می خندید!"

-یه تلفم می زدین حامد با ماشین می اومد دنبالتون!

"دوباره به پویا نگاه کردم که گفت"

-پیاده خاطر انگیز تره!

-اینطوری که مونا جون رو خسته کرد!ببخشین مونا جون!پویاس دیگه!با کارای که همیشه ادمو غافلگیر می کنه!


romangram.com | @romangram_com