#ننه_سرما_پارت_29

چشم بر بست و بسی

غافل ز تلبیس و ریا

بار سفر را بست

و پرسش

همچنان باقی ست

چرا حوا؟

و نه آدم!

و شاید آدم و حوا

و نه گندم نه سیب

تنها خطایی،اشتباهی !

کنجکاوی

ذات انسان است!

و من در این معما

خسته از تبعید

دنبال جوابی ساده می گردم.

گناهم چیست؟!



«شعرش که تموم شد همه براش کف زدن که اونم یه تعظیم کرد و اومد نشست و با لبخند پرسید»

_چیزی ازش فهمیدین؟

_آره،خیلی قشنگ بود!

_جدی می گین یا دارین دلم رو خوش می کنین؟

_نه،جدی می گم! خیلی قشنگ بود!

«اینو که گفتم ازتو جیبش یه کاغذ تا شده در آورد و داد به من و گفت»

_اگه می خواین یادگاری نگهش دارین!

«ازش تشکر کردم و کاغذ رو گرفتم و گفتم»

_نمی خواین اول تو دفترتون بنویسینش؟

_نه،من شعرامو نگه نمی دارم.

_چرا؟!

_نمی دونم ولی نگه نمی دارم.

_اینکه درست نیست ! یعنی هیچکدوم از شعراتون رو ندارین؟!

_چرا اما به همین صورت.تو یه ورق کاغذ!

_ولی بهتره اونا رو تو یه دفتر بنویسین ! شعرتون خیلی قشنگ بود!

_ممنون ولی من خودمو شاعر نمی دونم.

_پس چرا می آیین اینجا؟

_چون شعر رو دوست دارم.یا شایدم می خوام ادای آدمای روشنفکر رو در بیارم یا شایدم چون اینجا منزل خاله م هستش می آم.البته گاهی.

_جدی می گین؟!یعنی اون خانم که میزبان هستن خاله ی شمان؟!

_آره،خیلی م دوست داره که من تو این جور مهمونی هاش شرکت کنم.یعنی کلا خیلی دلش می خواد من بیام اینجا! خیلی تنهاس.

_یعنی چی؟! متوجه نمی شم!

_ایشونم ازدواج نکردن .مثل شما البته با تفاوت سنی زیاد!

«بعد یه لبخند زد و گفت»

_و هیچ دنبال توجیه مجرد موندنش نیست!

- خیلی جالبه! اما با این همه درست به نظر نمی آد که تنها باشن!

- خب شاید تنهایی رو پشت سنگر دوستان پنهان می کنه.

- پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم.

خندید و هیچی نگفت. تو همون موقع یه خانم شاعر شروع کرد به شعر خوندن و بعدش یکی دو نفر دیگه و بعدش شب شعر تموم شد و همه برگشتیم به سالن اولی که پویا رفت و دو تا نوشیدنی آورد و یکی ش رو به داد به من و گفت:

- شما شاغل هستین؟


romangram.com | @romangram_com