#ننه_سرما_پارت_119
نمی دونم!
اما اینو می دونم که هنوز عاشقه و منتظر!
چند سال!
صد سال، دویست سال!
چه صبری!
اما چرا اسمش رو گذاشتن ننه سرما؟!
اون با سرما پیرزن فرق می کرد!
سرما پیرزن اخر بهمن بود و اول اسفند که عصبانی می شد و لحاف و تشک اش رو پاره می کرد و پنبه هاش رو می ریخت بیرون! اون وقت برف می اومد!
نه! ننه سرما با اون فرق داشت!
یه زن عاشق بود!
یه پیرزن عاشق!
یه عاشق که همیشه منتظره!
می گن اگه این دو تا به برسن، دنیا به اخر می رسه!
عجب دنیای ظالمی!
هفت روز یا هشت روز بعدش بود؟!
بعد از اون عصر که هورا اومد نبالم؟!
بعد از اون شب که با پوای رفتیم رستوران هندیا؟!
بعد از اون پرواز درون رویا و خلا هستی بخش با طعم گس و شیرین خوابش؟!
نه! ده روز بعدش بود!
آره، ده روز!
ما ازدواج کردیم! یه جشن ساده! فقط خودی ها!
من خودم اینطوری خواستم!
خاله مهتابم بود با شوهرش! اون یکی خاله ام با نمی دونم کریم اقا یا رحیم اقا. ژیلا و خودم.
از اون طرف هورا و پدرش و حامد و بهار و پویا!
همین!
یه محضر و یه شام تو یه رستوران!
پدرش مخالف بود! می خواست جشن مفصل بگیره! شاید از لج مادر پویا!
با هم اختلاف پیدا کرده بودن!
ازدواج ما درست بعد از رفتن مادرش به امریکا بود!
برای گرین کارت یا برای اعتراض!
حامد از چند روز قبلش شروع کرده بود تو زمینی که پویا داشت به خونه ساختن! تو دهکده!
همه چیز خیلی سریع انجام شد!
یه عروسی بدون لباس عروس!
اینم خودم خواستم!
یه جشن کوچولو و خیلی خیلی گرم تو یه رستوران!
تا ساعت دوازده شب!
بعدش خداحافظی از همه!
هر کسی رفت خونه خودش!
عروس و داماد موندن تنها!
با یه ماشین!
یعنی تو ماشین!
ماشین پویا!"
-خب حالا کجا بریم؟
-هر کجا دلت می خواد!
-تو دلت می خواد الان کجا بریم؟
-خیابونا خلوته!
romangram.com | @romangram_com