#ننه_سرما_پارت_118

- شبه دیگه!

- خب بریم!

مسیر رو عوض کرد و بیست دقیقه بعد یه جا طرف ملاصدرا نگه داشت و گفت:

- رستوران هندیا! خوبه؟ یه غذای تند!

یه رستوران شیک بود. با غذای عالی و خوشمزه! شبیه غذاهای خودمون اما تند! توش خارجیام بودن و یه مرد هندی که جلوی در به همه خوش امد می گفت. با کت و شلوار و یه عمامه هندی!

سر میز خواست در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه! یعنی در واقع می خواست در مورد مادرش صحبت کنه و عذرخواهی!

نذاشتم! در مورد خودمون حرف زدیم!

بعدشم منو رسوند خونه.

لحظه اخرم ازم به خاطر همه چیز تشکر کرد! و وقتی دستگیره در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم اون اتفاق افتاد!

یه سرگیجه! یه سرگیجه تو خلا و بی وزنی! و انقدر سریع که نفهمیدم تو کدوم لحظه به طرف عقب کشیده شدم! مثل وقتی که ادم در موقع حرکت تعادلش رو از دست می ده! یا مثل زمانی که یکی از پشتت ادم رو می کشه عقب!

یه مکث که در حالت عادی هیچ انتظارش را نداشتی! و انقدر سریع و تند که متوجه نمی شی چی داره اتفاق می افته! و انقدر گذرا که طول زمانیش رو درک نمی کنی اما می فهمی که داره اتفاق می افته و این تویی که معلق در این خلا می چرخی و پرواز می کنی! و گیج و مبهوت از این پرواز و لذتش! و گم شدن چند ثانیه از زندگی و پیوندش به حافظه و خاطره!

و وقتی پیاده شدم هنوز گیج بودم! مثل زمانی که یه مرتبه به سرعت از جات بلند بشی و خون به مغزت نمی رسه!

و فکر کردم که یه رویه به واقعیتم داخل شده یا یه واقعیت به رویام!

و بازم طمع گس و شیرین یه خواب رو لب هام!

دستم رو گرفتم به یه درخت! ضعف تمام بدنم رو گرفته بود!

برای یه دختر که عاشقه! و سال ها در انتظار عشق بوده! و شاید بشه گفت که حالا روح عشق درونش نفوذ کرده و داره احساسش می کنه! و حلول این روح با یه حرکت فیزیکی و یه تماس توام می شه که باید کاملش کنه! و این اتفاق می افته و در تمام مدتش نمی دونی داره چی می شه و چه حسی داری. اما بعدش اونقدر این حس قوی به سراغت میاد که احتیاج داری به یه چیزی تکیه کنی! و انگار تمام وجودت خالی شده و می خواد از نوع عشق دیگه پر بشه که نمی دونم باید اسمش رو چی گذاشت!

و این چقدر طول می کشه؟!

شاید فقط سی ثانیه!

برگشتم و نگاهش کردم! اونم پیاده شده بود و داشت بهم می خندید!

خندیدم و با دست لب هام رو حس کردم!

طعم گس و شیرین خواب.

به هم خوردن تعادل هورمون های تمام بدن!

و یه خواهش!

یه خواستن!

- بیا بالا پویا!

یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دور و برش! بعد سرش را تکون داد! منتظر بود که دوباره بگم! یه تایید دوباره!

- پس همین الان برو! همین الان!

و خدید و سریع سوار ماشین شد و با سرعت رفت.

احساس کردم یه مدت طولانی ای نفس ام رو تو سینه ام حبس کرده بودم!

یه نفس کشیدم! بلند و عمیق!

بهت و سرگیجه تموم شده بود و فقط یک خاطره مونده بودً

یه خاطره ی شیرین و لذت بخش!

از یه سرگیجه!..............

کمی دیگه از لیوان رو خوردم. داشت سرد می شد! و من نسکافه سرد دوست نداشتم!

خونم ام سرد بود!

بدنم سرد!

روحمم سرد!

احساسم سرد!

نمی دونم چرا یاد یه قصه افتادم! قصه ننه سرما!

وقتی بچه بودم مادرم برام تعریف می کرد! که اونم از مادرش شنیده بود!

ننه سرما!

یه زن عاشق!

یه پیرزن عاشق!

یه دختر عاشق که یه انتخاب اشتباه داشته!

عاشق عمو نوروز شده بوده!

حتما انقدر صبر کرده تا زن شده و بعدشم پیرزن!


romangram.com | @romangram_com