#ننه_سرما_پارت_113
_قرصاشو نخورده!
«فقط نگاهش کردم! یه لبخند دیگه زد و گفت»
_به کمکت احتیاج دارم! فقط باید تو باهاش صحبت کنی!
«یه طعم تلخ تو ذهنم جمع شده بود! ازجام بلند شدم.اونم بلند شد .رفتم تو اتاق و سریع لباسامو عوض کردم.صداشو شنیدم»
_گاز رو خاموش کردم!
«اومدم بیرون و پرسیدم»
_ماشین داری؟
_آره،بریم!
«دوتایی رفتیم پایین و رفتیم تو خیابون که حامد رو اون طرف ،تو پیاده رو دیدم .تند اومد جلو و سلام کرد.باهاش یه احوالپرسی سریع کردم و سوار ماشینش شدم و حرکت
کردیم.»
دلم می خواست بدونم الان حالش چطوره! یه لحظه داشت اون فیلم ها تو ذهنم تکرار می شد که بهش اجازه ندادم! اصلا!
آروم ولی محکم گفتم»
_من باید چیکار کنم؟
«حامد تو آینه نگاهم کرد و هورا برگشت طرفم و گفت»
_کاری که واقعا باید بکنی!اگه دوستش داری!
_دارم!
_چقدر؟!
_خیلی زیاد!
«بهم خندید و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت»
_پس هر چی دلت میگه انجام بده!
«یه لحظه تو چشمای همدیگه نگاه کردیم که گفت»
_این بیماری ممکنه برای همیشه با اون باشه!
_برام مهم نیست!
«دوباره بهم خندید .یه خنده پر از محبت!دستم رو تو دستش فشار داد و گفت»
_تو خوبش می کنی!مطمئنم!
«یه لحظه صورت حامد برگشت طرفم.با یه لبخند محکم از اعتماد!
کمی بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو خونه.یه خونه ی خیلی بزرگ و شیک.
جلوی پله ها پیاده شدیم و حامد و هورا اومدن دو طرف من و هور دستم رو گرفت و سه تایی از پله ها رفتیم بالا.
بعد از راهرو تو سالن پدر پویا منتظرمون بود.
یه نگاه طولانی برای شناخت من!
سلام من و بعدش یه لبخند و جواب سلام!
حس کردم منو پذیرفت!
حالا سه نفر در کنارم بودن! یعنی اینطور فکر میکردم!
خونه دوبلکس بود.از پله ها رفتیم بالا.یه تراس بزرگ بود مشرف به سالن پایین.و چند تا در.شیش تا هفت تا!
یعنی خیلی پولدار و ثروتمند!
رسیدیم جلو یه در که باز بود و از توش صدای حرف می اومد!
بیرون مکث کردم .هورا پند ضربه ی کوتاه و نرم به در زد و گفت»
_مامان!
«صداها قطع شد!»
یه لحظه بعد مادرش تو چهارچوب در ظاهر شد. با یه لبخند و چهره غمگینی که می گفت اون لبخند دروغه.
سلام کردم. دستش رو به طرفم دراز کرد و باهاش دست دادم.
با اکراه از جلوی در کنار رفت و راه رو به من واگذار کرد.
نگاه هورا و حامد و پدرش بهم می گفت برم اتاق! و رفتم!
یه اتاق خیلی بزرگ بود با یه میز ساده، یه اباژور، یه سیستم صوتی خیلی شیک و جدید، چند گلدون بزرگ و پربرگ و قشنگ و دیوارهایی که با چند تا تابلو تزیین شده بود! چند تصویر و چند تابلو خط.
و یه تخت دو نفره ی شیک که یکی روش خوابیده بود و پتو رو رو سرش کشیده بود و یه مردی که حدس زدم باید پزشک باشه، نشسته کنار تخت که با ورود من از جاش بلند شد و با یخ لبخند و یه حرکت سر، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون!
یه لحظه صبر کردم و بعد اروم رفتم رو مبل کنار تخت نشستم.
romangram.com | @romangram_com