#ننه_سرما_پارت_111

_به جون خودت راست ميگم! تو اين دنيا هيچکس برام عزيزتر از تو نيست پويا! تو نمي دوني من چقدر دوستت دارم اما بهم وقت بده! فقط چند روز!

_که بعد بهم بگي نه؟

_نه،فقط بايد فکر کنم که چيکار بايد بکنيم!

_يعني ما دو تا؟

_آره! خودمون!

_که ازدواج کنيم!

_آره!آره! ولي بايد راه درست رو بريم!

_يعني بالاخره ش با هم ازدواج مي کنيم!

_آره،مي کنيم!

_قول بده!

«يه مکثي کردم که گفت»

_مي خواي گولم بزني؟!

_نه!

_پس قول بده!

«ديگه نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم!انقدر معصومانه حرف مي زد که اصلا نمي تونستم جواب نه بهش بدم! چشمام تو چشماش بود و عشق تمام وجودم رو گرفته بود!

انقدر دوستش داشتم که ديگه موافقت مادرش برام بي اهميت بود!حاضر بودم هر کاري ميگه بکنم! بعدش ديگه چيزي برام مهم نبود! اون منو دوست داشت و منم اونو دوست داشتم!گور پدر

بقيه م کرده!

_بهت قول ميدم!

_بگو به جون پويا!

_به جون پويا! حالا راضي شدي؟!

_کِي؟!

_دِ ديگه اذيتم نکن!

«با دستاش صورتش رو پاک کرد و خنديد.بعد صورت منو پاک کرد و گفت»

_راست راستي گريه مي کردي؟!

«بهش خنديدم.گريه و خنده! پشت سر هم و دوباره گريه و دوباره خنده!يه چيز عجيب که تا حالا تجربه نکرده بودم!مثل خيلي چيزاي ديگه! مثل تو پياده رو جلوي آسايشگاه! مثل الان!شب توي

پارک!و چيزي که ديدم! يعني حس کردم!

دو تا سايه که دست همديگرو گرفتن و رفتن بين درختا!

دو تا سايه تو يه خواب!

اونجايي که نور چراغاي پارک بهش نمي رسه!

اونجايي که فقط مهتاب مي دونه کجاست!

و انقدري روشنش مي کنه که فقط از اونا دو تا سايه پيداست!

و اين يه رويا تو ذهن من بود!

که فقط من مي تونستم اونا رو ببينم!

نه هيچکس ديگه! و نه نگهبان پارک!

و وقتي دو تا سايه يکي شدن هم کسي نمي تونست اونا رو ببينه!

چون اونا فقط سايه بودن و تو روياي سايه ها!

سايه اي که گريه مي کرد و سايه ي ديگر بغلش کرده بود و اشک اش رو پاک مي کرد!

سايه هايي که عاشق همديگه بودند!

فصل سیزدهم





«يه دست روي ميز کشيدم.پاک و تميز بود! خاله مهتاب همه جارو تميز کرده بود! هر چيزي رو هم همونجا گذاشته بود که قبلا بود!

از جام بلند شدم.بي اختيار رفتم سر يخچال.توش همه چي بود.ميوه،شيريني،نوشابه، آبمیوه ،چند تا کنسرو.

رو ميز آشپزخونه يه کاغذ بود.



مونا جان تو فريزر چند نوع غذا گذاشتم .فقط گرم شون کن.


romangram.com | @romangram_com