#ننه_سرما_پارت_110
_ببين پويا،اينا هيچ ربطي به هم نداره!من...
_چرا داره! تو کسي نبودي که تسليم بشي!
«يه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_بهت حق مي دم! من بايد از اول بهت مي گفتم اما ترسيدم! ترسيدم از دستت بدم! چند بار خواستم بهت بگم اما همه ش مي گفتم يه خرده ديگه صبر کنم ! يعني جرأت گفتنش رو نداشتم و هي امروز و فردا
مي کردم!ولي به خدا دارم خوب مي شم مونا! دکترا گفتن داري خوب مي شي! الان يه ساله که دچار حمله نشدم! مرتب قرصامو خوردم! کلاساي مديتيشن رفتم! با روان شناس مرتب مشاوره دارم!
يه سالم بيشتره که طوريم نشده! همه شونم مي گن داري خوب مي شي!
«تو صداش بغض بود و گريه. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.اشک تو چشماش حلقه زده بود و به سختي جلوشو مي گرفت!»
_هر کاري بهم مي گن مي کنم! ورزش مي کنم! سعي مي کنم! عصباني نشم! تلويزيون زياد تماشا نمي کنم! با دوستام زياد اين ور و اون ور نمي رم و شب زنده داري نمي کنم!
«واي که من چه حيووني بودم که اون فکرارو مي کردم!»
_همه ش به خودم تلقين مي کنم که خوب شدم!با مردم مهربوني مي کنم و از شادي شون انرژي مثبت مي گيرم!
«خدا جون من چه جور آدمي شدم؟! اصلا آدم هستم؟!»
_همه ش با خدا حرف مي زنم و ازش مي خوام که شفام بده! سعي م يکنم که کاراي خوب بکنم و به مردم کمک کنم!
«خدايا منو ببخش! داشتم چي مي شدم؟! راست مي گفت! من جا زدم! تسليم شدم! به خاطر همين که فهميدم اين بيماري رو داره!
مثل بچه ها داشت حرف مي زد ! صادق و از ته دل ! با بغض تو صداش و اشک تو چشماش!
از خودم متنفر شدم ! واقعا از خودم متنفر شدم!
يه مرتبه با يه صدايي که پر از يأس و نااميدي و خشم بود داد زد و گفت»
_آخه من چيکار کنم که مريضم ! من که نمي خواستم اين طوري باشم! کاشکي جاي اين مرض،سرطان داشتم! کاشکي يه مرض ديگه داشتم! کاشکي...
«بعد ساکت شد و يه لحظه بعد بلند شد و گفت»
_من بايد قبلا بهت مي گفتم! تو حق داري!
«دو يه قدم رفت و برگشت و گفت»
_مي رم يه خرده آب بخورم و بيام!
«از در آلاچيق رفت بيرون.کمي آروم شده بود.از رو نيمکت بلند شدم.داشتم آروم آروم گريه مي کردم!
چه ديوي شده بودم من!
رفتم دم درِ آلاچيق و تماشاش کردم.داشت مي رفت به طرف يه شير آب که يه مرتبه نشست رو زمين و سرش رو گرفت تو دستش! فکر کردم دچار حمله شده!مثل برق دويدم طرفش و وقتي رسيدم بهش ديدم داره
گريه مي کنه!مثل بچه ها وقتي که غصه دار مي شن! يه گريه ي آروم! شونه هاش يه تکون ملايم داشت و نشون مي داد که از ته دل داره گريه ميکنه!
نشستم کنارش!دست کشيدم به موهاش!پُرپشت و قشنگ!
آروم دستشو از رو صورتش برداشتم!صورتش خيسِ خيس بود! چشماشم همين طور! مژه هاش از اشک به هم چسبيده بود و چشماش رو خيلي خيلي قشنگ تر کرده بود!
با دستام اشک هاشو پاک کردم و همونجور که خودم گريه مي کردم گفتم»
_خجالت داره! پسر گنده! مَرد که گريه نمي کنه! مريضي که مريضي! گريه براي چيه؟!اولا که مريضيت هيچي نيست! يه حالت عصبيه! بعدشم که خوب شدي! از تمام اينا گذشته،من چون مادرت
موافق نيست نمي خوام باهات ازدواج کنم نه به خاطر اين مسأله!
«با چشماش که پر از اشک بود نگاهم کرد! داشتم خفه مي شدم!»
_راستي ميگي؟!به خاطر بيماريم نيست؟!
«به خودم هزار تا لعنت فرستادم که اصلا يه همچين فکرايي کردم!»
_آره،راست ميگم!
_دوستم داري؟!
_خيلي!
_به خدا خوب شدم مونا! مي خواي ببرمت خود دکترم بهت بگه!
«يه چيزي درونم شکست!»
_اصلا اين چيزا لازم نيست!
_نه،بيا ببين چي ميگه که خيالت راحت بشه!
_من خيالم راحته! حتي اگه خوبم نشده بودي بازم دوستت داشتم!حالا ديگه اين حرفا رو نزن! گريه م نکن!
_خودتم داري گريه مي کني!
_من از گريه ي تو گريه م گرفته! تو نکن من نمي کنم!
_پس باهام ازدواج مي کني؟!
_بذار چند روز فکر کنم!
_ديدي حالا داري دروغ ميگي!
romangram.com | @romangram_com