نوشته: ماندانا معینی
کوچه ها ،همون کوچه هان .خیابونا ،همون خیابونان.درختا همون درختان.حتی کلاغایی که روشون می شینن م ،همون کلاغان ! فکر می کردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم می شه ! یا حداقل عوض می شه اما نشد ! یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم می کردم درست نبود ! اون موقع حداقل انگیزه ای داشتم ! برای برگشتن به خونه ،برای خونه موندن،برای بیدار شدن،برای غذا درست کردن،برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به خونه مون می اومدن و الآن هیچکدوم نمی آن. تمام اینها به کنار، یه بهانه داشتم ! برای چی ؟! برای تنهایی ؟! برای مجرد موندن ؟! شایدم اصلا نگهداری از پدرم یه معلول بود نه یه علت !
رمان های مشابه