#نغمه_عشق_پارت_68

_آروم باش خانمم.تو الان باید فقط به امتحانا فکر کنی.

_ولی امید من الناز رو خیلی دوست دارم نمی تونم دوریش رو تحمل کنم.

امید:می دونم قشنگم.ولی با گریه و زاری کاری درست نمی شه.یکم صبر کن شاید زمان همه چیز رو درست کنه و سعید از رفتن منصرف بشه.در ثانی الانم که تو شیرازی و الناز تهران.فرض کن الناز تهرانه و نمی تونه تو رو ببینه.

_ امید فرق می کنه.من نمی تونم تصور محال کنم.

امید:خیلی خب حالا آروم باش.

امید سعی می کرد آرومم کنه ولی من دلم شور می زد.آخر شب امید خسته و کوفته خوابید و من در دریای ترس و ابهام غوطه وربودم.سرم درد می کرد ولی می دونستم که از فشار عصبیه از یه طرف درس و ایام امتحانات و از طرف دیگه امید و زندگیم فشار به من وارد کرده بود.

صبح طبق معمول با هم رفتیم دانشگاه و شب امید از سر کار برگشت وقتی شام می خوردیم تلفن زنگ زد. امید گوشی رو بداشت،مامان امید بود.من فقط صدای امید رو می شنیدم که می گفت:

_سلام مامان.چه عجب یاد ما کردین؟اونم خوبه سلام می رسونه،چرا صداتون میلرزه،اتفاقی افتاده؟مامان جون الان که نمی شه.من دانشگاه دارم.خب بگین چی شده؟

یه دفعه رنگ امید سفید شد و گفت:

_یعنی چی؟مگه میشه؟باشه مامان خودتون رو ناراحت نکنین من در اولین فرصت میام کاشان.باشه مامان خیالتون راحت.باشه.

بعد خداحافظی کرد و گوشی روگذاشت چهره اش خیلی گرفته بود گفتم:

_چی شده امید ؟

سر میز نشست و تو موهاش چنگ زد و گفت:

_بالاخره کاری که نباید می شد،شد.

_چی شده؟بگو دارم سکته می کنم.

امید:بابا زن گرفته.

_چی؟زن گرفته؟یعنی چی؟

امید:به مامان گفته من تو تموم این مدت به خاطر امید صبر کردم،خواستم سرو سامون بگیره و حالا می خوام برم دنبال زندگی خودم.گفته هیچ وقت از زندگی در کنار مامان لذت نبرده و می خواد بره دنبال لذت هاش.

بعد نگاهی به من کرد و گفت:

_بیچاره مامان.تو تموم این مدت عشق پاک و خالصانه خودش رو به بهترین نحو به بابا ابراز کرده و همیشه کنارش بوده اما بابا قدرش رو ندونست لعنت به هر چی....پریدم تو حرفش وگفتم:

_آروم باش امید.

چشماش پراز اشک شد و گفت:

_ نغمه تو نمی دونی چه شبایی که مامان تا نصف شب بیدار بود و انتظار بابا رو می کشید.همیشه می گفت عاشق باباست و حالا جواب یه عاشق که تموم جوونیش رو به قیمت یه نگاه عاشقانه بابا خرید و آخرش هیچی گیرش نیومد اینه. نغمه مامان الان هیچی و هیچکس رونداره غیر من،من باید برم،اون الان به من احتیاج داره.ولی تو درست رو بخون منم زود برمی گردم.

_پس درست چی می شه؟

لبخند تلخی زد و گفت:

_درس که از دل مامان واجب تر نیست فکرشو نکن جبران می کنم.

_مامانت الان کجاست؟

امید:رفته خونه خواهرش ولی تا کی می تونه اونجا بمونه. نغمه باورت می شه بابا زن گرفته که از من یه سال کوچیکتره.این انصافه؟!

_ امید آروم باش.

امید:آخه چرا،بابا که چیزی کم نداشت.چرا آشیونه شو بهم زد؟

هیچی نگفتم. امید دستشو تو موهاش کرد و رفت توی فکر منم بلند شدم و بهتر دیدم ظرف ها رو جمع کنم. امیدم بلند شد و رفت طرف تلفن،گوشی رو برداشت ولی بعد پشیمون شد و گفت:

_بهتره با ماشین برم شاید اونجا ماشین لازم بشه.

_هرجور راحتی.

اومد توی آشپزخونه و گفت:

_نگرانی من تویی.من نباشم چه کار می کنی؟

_همون کاری که قبل از ازدواج می کردم.من که بچه نیستم.بروخیالت راحت.

لبخند قشنگی زد و گفت:

_پس من فردا حرکت می کنم.لطف کن و صبح زنگ بزن شرکت و برای چند روز مرخصی بگیر.

_باشه.


romangram.com | @romangram_com