#مسافر_پارت_75


بگو دوست دارم من بیشتر از صدبار

بگو عاشقتم من بیشتر از هربار





تو دلم بار ها بار ها بهش گفتم دوسش دارم ولی نتونستم چیزی به زبون بیارم.

کلید ویلا رو از حاج رضا گرفتیم و راهی شدیم

تقریباً وسطای راه بود که به آرتان گفتم:

-وای من لباس برنداشتم

-میریم از همونجا میگیریم

خودمو براش لوس کردم و با حالت بچگانه ای گفتم:

-من لباسای خودمو میخوام

دوباره چشاش شیطون شد

-باش خانومی بذار برسیم دارم برات

خواستم بحثو عوض کنم وگرنه غش میکردم:

-آرتان به من کیک ندادیا،خب چی میشد میذاشتی اون کیکو میخوردم؟

-کلاً نمیتونی قضیه رو درست بپیچونی تلاش نکن

نگاهی به آسمون کردم و تودلم گفتم:

-مامان؟بابا؟صدامو میشنوین؟من همون دختره پرورشگاهی ام همونی که نام و نشونی حتی اط سنگ قبر مادر و پدرش نداره،دختری که با زندگی کنار یه زن و شوهر مهربون عشق رو یاد گرفت

دختری که جسارت رو تو وجودش پروروند و نسبت به هر مردی غرور داشت،تا دیروز این غرور پا بر جا بود خودشو خورد نکرده بود خودشو تو پستو های قلبم جا داده بود تا مبادا بشکنه و اعتراف کنه ولی دیروز جلوی یه مرد کم آورد و شکست

مامان دختر کوچولوت دیگه بزرگ شده الان خوشبخت ترین زن دنیاس...

غرق افکارم شدم که از کجا به اینجا رسیدم که به آرتان گفتم:

-میگم آرتان به بچه ها بگم بیان؟

یه لحظه چشاشو از جاده گرفت و بهم نگاه کرد

-بچه ها؟کدوم بچه ها؟

-اِی بابا خب محمد و آیدا رو میگم دیگه

اخماشو در هم کشید و گفت:

-آخه کیو دیگه برای ماه عسلش یه ایل رو دنبال خودش راه بندازه بعدشم اونا هنوز به هم محرم نیستن براچی بیان؟حالا یه اتفاقی بینشون میوفته خر بیار و باقالی بار کن

ابروهامو چند بار بالا و پایین کردم و گفتم:

-مثلاً چه اتفاقی؟هــــوم؟؟

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و لبخند کجی زد ولی جواب سئوالمو نداد.

بعد از یکی دوساعت رسیدیم ...

مش رجب درو برامون باز کرد.

آرتان ماشینو تو حیاط گذاشت و اومد سمتم کلید و از جیبش درآورد و در رو باز کرد...

انگار همین دیروز بود که اینجا گم شدم

کیفم و انداختم رو کاناپه و یه راست رفتم تو آشپزخونه درِ یخچال رو باز کردم

اول فکر کردم چیزی توش نیس ولی مش رجب برامون همه چیو آماده کرده بود...

ناهار نخورده بودم آرتان خیلی اصرار کرد که غذا بخوریم ولی من قبول نکردم از شدت گرسنگی چشام سیاهی رفت و سریع نشستم رو صندلی و سرمو با دستام گرفتم

آرتان تا منو تو اون حالت دید فوراً اومد سمتم

-چی شد آندی؟

جلوی پام زانو زد،صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفتم:

-چیزی نیست عزیزم یکم ضعف کردم


romangram.com | @romangram_com