#مسافر_پارت_55




این اولین و آخرین باره که اینجوری قلبم به طپش میفته

این همه ساده حاله هرگز مثل تو گوش تو دوست دارم نگفته

به آرتان نگاه کردم و تو دلم ازش پرسیدم:

آرتان توکه دوسم داری چرا بهم نمیگی؟چرا نمیذاری جفتمون با خیال راحت کنارهم زندگی کنیم؟؟

کاش الان اینا رو بلند گفته بودم

آهی کشیدم و به گلدسته های حرم امام رضا (ع) که از دور برق میزد خیره شدم.

این اولین و آخرین باره که اینجوری قلبم به طپش میفته

این همه ساده حاله هرگز مثل تو گوش تو دوست دارم نگفته

آرتان ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و باهم به سمت در ورودی حرم راه افتادیم.

از اتاق تفتیش رفتم بیرون، آرتان رو دیدم که منتظرمه...

-چه عجب فرار نکردی؟؟

شونه به شونه ش راه میرفتم

-فسقلی من فرار کردم یا تو؟

خندیدم وگفتم:

-تو

جلوی کفشداری از هم جدا شدیم.

-آندیا همین جا بیا بهت زنگ میزنم

-خیلی خب دیگه گم که نمیشم

-گم نمیشی میترسم بدزدنت

چشام خندید ولی دریغ از یه لبخند محو

آروم آروم رفتم جلو .دقیقاً روبروی ضریح بودم

جمعیت زیاد بود جسارت به خرج دادم و جلو تر رفتم درستم که به ضریح رسید خیسی اشک و رو صورتم حس کردم.

اینقدر گریه کردم که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم از جمعیت دور شدم و یه گوشه نشستم

نماز خوندم،دعا کردم،قرآن خوندم دوباره و صد باره برای زندگیم با آرتان دعا کردم.

به صفحه گوشیم نگاه کردم 10تا میس کال،آرتان بود حتماً نگرانم شده

باهاش تماس گرفتم و با صدای گرفته گفتم:

-آرتان؟

-دختر تو کجایی؟

باپوزخند گفتم:

-دزدیدنم

-فسقلی جلو کفشداریم بیا دیگه ساعت 12 شد.

-باش اومدم.

گوشی رو قطع کردم و به سمت کفشداری حرکت کردم.

اینقدر توحال و هوای خودم غرق شده بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم.

پلاک رو به یکی از خدام تحول دادم و کفشم رو گرفتم.





رفتم سمت آرتان ه با دیدن من چهره ش پریشون شد.

-چی شده؟

-هیچی مگه قرار چیزی بشه؟


romangram.com | @romangram_com