#مسافر_پارت_1
ای مسافر...
پشت آخرین نگاه معصومت
خیس ترین اشک ها را می ریزم
تا بدانی که میخواهمت مجنون وار
و خواستنت را با تمام وجود
از ته دل
وبا گونه های خیس لیلی فریاد میکشم.
تو اتاقم نشسته بودم داشتم به آسمون آبی خدا نگاه میکردم که بغض به گلوم چنگ انداخت و صدام رنگ گله به خودش گرفت.
-گاهی اوقات یه دختر نیاز به یه آغوش داره به یه دستی که موهاشو نوازش کنه نیاز داره به یه نفر که باهاش درد دل کنه اما چرا من نتونستم اون آغوش اون دستای گرم و نگاه مهربون مادرم رو حس کنم؟؟چرا؟خدایا چرا مامانمو ازم گرفتی؟چرا نذاشتی تو این شرایط کنارم باشه با حرفاش راهنمایی م کنه خودت خوب میدونی یه دختر تو سنین من چقدر نیاز به مادر داره.
همینطور که با خدا صحبت میکردم به پهنای صورتم اشک میریختم ولی جلوی دهنم رو گرفتم تا کسی صدامو نشنوه چون دختری نبودم که خودمو ضعیف جلوه بدم همیشه سعی کردم اونقدر محکم باشم که کسی نتونه با احساساتم بازی کنه.اشکامو باپشت دستم پاک کردمو یه فاتحه برای پدر و مادرم خوندم.
-خدایا به داده ها ونداده هات شکر.
احساس کردم یه دستی موهامو نوازش میکنه آروم بین چشامو باز کردم
--دخترم بیدار نمیشی؟؟؟
-سلام لیلی جون.صبح شده؟؟؟
--سلام به روی ماهت آره دخترم،اومدم تو اتاقت دیدم رو سجاده خوابت برده بیا بریم صبحونه بخوریم.
-شما برین منم الان میام.
سجاده م رو جمع کردم دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز صبحونه نشستم
-سلام
حاج رضا-سلام دخترم خوبی؟؟
لیلی جون-بیا بشین دخترم
-مرسی
مشغول صبحونه خوردن بودم که با حرف لیلی جون اوقاتم تلخ شد.
- حاج رضا،آرتان داره از کانادا میاد امروز ساعت 3 میرسه.
بد جور چای پرید تو گلوم کم مونده بود خفه شم پشت سر هم سرفه میکردم
حاج رضا- چی شد دخترم؟
لیلی جون یه لیوان آب گرفت جلوم.
-خدامرگم بده الهی بمیرم چی شدی آندیا جان اینو بخور دخترم.
با خوردن آب و با ضربه های محکمی که لیلی جون به کمرم زد بهتر شدم لیلی جون و حاج رضا داشتن درمورد آرتان صحبت میکردن اما من رفته بودم توفکر،به آرتان حسادت نمیکردم اون پسرشون بود ودلیلی نداشت که حسادت کنم.
لیلی جون اون موقع ها عاشق دختر بود ولی پسر دارمیشه واز قضا مشکلی براش پیش میاد که دیگه نمیتونست باردار شه،وقتی آرتان 7 ساله میشه لیلی جون پیشنهاد میده که یه دختر از پرورشگاه بگیرن حاج رضا هم قبول میکنه و یه دختر ده روزه رو به فرزندی میگیرن، حالا اون دختر سر میز صبحونه س و از اومدن آرتان ناراحته.
خیلی نگران بودم که چجوری میخوام این مدت با آرتان سرکنم آخه اینجور که قبلا لیلی جون وحاج رضا میگفتن خیلی جدی وخشکه، خدا آخروعاقبت مارو بخیر کنه.با حرفی که لیلی جون گفت انگار یه پارچ آب سرد ریختن رو سرم!!!
-خدا رو شکر بعداز سالها پسرم میاد که برای همیشه پیشم بمونه.
تا ظهر مدام خودمو دلداری میدادم که من همیشه گلیم خودمو آب کشیدم بیرون الانم جلو این پسره کم نمیارم البته هنوز که اون بنده خدا چیزی نگفته وکاری نکرده من دارم خودمو آماده میکنم.
ساعت 3 بود که زنگ در به صدا دراومد حاج رضا مغازه ش بود و لیلی جون حموم بود رفتم تا درو بازکنم.کسی رو که تو مانیتور میدیدم، نشناختم .
-بفرمایید؟؟؟
--منزل حاج رضا پارسیان؟؟
-بله امرتون ...؟
--لطفا درو باز کنید!
جوری با تحکم گفت که مجبورشدم درو باز کنم.
رفتم بیرون دیدم داره میاد.
romangram.com | @romangram_com