#موژان_من_پارت_64
- ببين دارم رانندگي ميكنم هر وقت خواستي بياي قبلش بهم زنگ بزن .
- باشه خداحافظ .
گوشي رو قطع كردم و همون جا روي مبل نشستم . سرم و به پشتي مبل تكيه دادم و چشمام و بستم . به قول رادمهر مگه چقدر طول ميكشيد اين بازي ؟ 1 ماه يا فوقش 2 ماه . بالاخره راهمون از هم جدا بود . من احسان و ميخواستم . فقط اونو .
فصل دهم
بعد از جريانات كوه ديگه خبر چنداني از احسان نداشتم . گه گاه زنگ ميزد و با بابا و مامان حرف ميزد . ولي براي برقراري ارتباط با من هيچ تلاشي نميكرد . نميدونم شايد حس كرده بود كه ناراحت شدم و شايدم انقدر درگير اون دختره بود كه من و به كل يادش رفته بود ! ديگه اس ام اس بهم نميزد . يه جورايي انگار بدون اينكه هيچ كدوممون بدونيم با هم قهر كرده بوديم . سوگند تمام اين مدت سعي ميكرد كنارم باشه تا زياد به الهام و رابطه اي كه ممكن بود با احسان داشته باشه فكر نكنم . ولي مگه ميشد ؟
تا ماه مرداد احسان از ديدنم يا حرف زدن باهام سر باز ميزد . تولدش نزديك بود و دوست داشتم توي روز تولدش با هم آشتي كنيم و همه ي روابطمون مثل گذشته بشه .
شب وقتي بابا از سر كار برگشت برعكس روزاي گذشته كه همش تو فكر بودم . اون روز سرحال به استقبال بابا رفتم و كيسه هاي خريدي كه دستش بود و ازش گرفتم . بابا گفت :
- بياين بشينين كارتون دارم .
كنجكاو گفتم :
- چه كاري ؟
- اول يه چايي واسه بابا بيار تا منم لباسام و عوض كنم و بيام بهتون بگم .
romangram.com | @romangram_com