#موژان_من_پارت_31


با خونسردي نگاهي بهم كرد و گفت :

- قهوت و نميخوري ؟

- نه ممنون ميلي ندارم . خداحافظ

بدون اينكه نگاهي بهم بكنه خودش و مشغول كيك مقابلش نشون داد و گفت :

- خداحافظ .

ديگه موندن و جايز ندونستم با سرعت از در كافي شاپ بيرون زدم . سرما يهو بدن گرمم و به لرز انداخت ولي اهميتي ندادم . دلم نميخواست سوار تاكسي بشم . دوست داشتم پياده تا خونه قدم بزنم . كوچه ي كنار كافي شاپ و در پيش گرفتم و غرق افكار خودم پيش رفتم . يعني كار درستي ميكردم ؟ خدايا يه نشونه بهم بده . خودت بگو چيكار كنم دوراهي بديه !

فصل ششم


3 روز بود كه شمال بوديم ولي توي اين سه روز هيچ برخوردي با احسان نداشتم . انگار از قصد ازم دوري ميكرد . بعضي وقتا فكر ميكردم شايد از قصد با خودش رادمهر و آورده كه هي ازم فاصله بگيره . احسان و رادمهر از صبح بيرون ميرفتن و شب به ويلا بر ميگشتن . نميدونستم كجا ميرن يا چيكار ميكنن ولي دلخور بودم ازش كه مدام ازم فرار ميكنه . غيبتاي طولاني مدت احسان بالاخره صداي عمو مهرداد و در آورد . يه شب كه همه دور هم توي ويلا نشسته بوديم و حرف ميزديم مثل چند شب گذشته احسان و رادمهر دير وقت به ويلا برگشتن . عمو مهرداد نگاهي به احسان كرد و گفت :

- عمو مثلا اومديم مسافرت دسته جمعي كه همه باشنا . تو كه همش نيستي پسر اين چه وضعيه ؟

احسان همون لبخند مهربون و محسور كننده اش تحويل عمو داد و گفت :

- شرمنده ديگه مهمون داشتن اين دردسرا رو هم داره

romangram.com | @romangram_com