#موژان_من_پارت_27

- ميخواي با ماشين من برو ؟

- نه خودم برم راحت ترم . همين نزديكي ها باهاش قرار گذاشتم .

- باشه بابا خدا به همراهت .

با بدرقه ي بابا و مامان از در خونه بيرون اومدم . سوگند راست ميگفت كه يكي يه دونه بودن اين مزايا رو هم داره ! خوشحال از اينكه حمايت پدر و مادرم و دارم به سمت محل قرار پيش رفتم . راس ساعت 6 رسيدم . چشمم و توي كافي شاپ گردوندم ولي خبري از رادمهر نبود . ميزي رو گوشه ي دنج كافي شاپ انتخاب كردم و نشستم . مدام ساعتم و نگاه ميكردم . خبري ازش نبود كه نبود . يه لحظه شك كردم شايد ميخواد تلافي كنه و نياد . دوباره نگاهي به ساعتم كردم 6:30 بود . هميشه از انتظار كشيدن متنفر بودم . بالاخره 6:40 بود كه رسيد . اور كت بلندي پوشيده بود كه قد بلندش و بلندتر و كشيده تر نشون ميداد . نگاهش توي كافي شاپ چرخيد و روي من ثابت موند . بدون توجه به نگاه اطرافيانش به سمت ميزي كه نشسته بودم اومد . بدون حرفي اور كتش و از تنش خارج كرد و بعد نشست نيم نگاهي بهم كرد و گفت :

- خوب ميشنوم حرفات و بزن .

- انقدر ازم بدت مياد كه نه نگام ميكني نه سلام و احوالپرسي ؟

- چرند نپرس حرف اصلي رو بزن ميخوام برم كار دارم .

از لحن حرف زدنش دلم گرفت ولي به خودم گفتم " مُوژان تو خيلي قوي هستي . نبايد اشك بريزي جلوش "

پوزخندي زدم و گفتم :

- تو كه گفتي بيكاري 2 هفته .

- گفتم سر كار نميرم نگفتم كلا زندگيم و تعطيل كردم نشستم تو خونه كه .

با چشماي ستيزه جوش خيره شده بود توي چشمام . بدون اينكه نگاه ازم بگيره گفت :

romangram.com | @romangram_com