#مهمان_زندگی_پارت_97


با اين فكر كه آخراين راه ،جدايي است و نبايد به اين لحظه ها دلخوش باشد از اتاق خارج شد واز پله ها پايين رفت آرمين هم بيدار شده بود وپشت پنجره بيرون را نگاه ميكرد از شب قبل دوباره باران ميباريد واوبيشتر از هر چيزي عاشق اين هواي باراني بود.در حالي كه به طرف اشپزخانه ميرفت آرام گفت:

- صبحانه آماده است !

آرمين هم پشت سرش وارد آشپزخانه شد و صندلي را عقب كشيد وروي آن نشست .در حالي كه شير براي آرمين مي ريخت پرسید :

- چي شده امروز خونه موندي؟

ليوان شير را از دستش گرفت و سرد وخشن جواب داد:

- از بودنم ناراحتي؟

دیگر به ضد حالهایی که وقت وبی وقت میزد عادت کرده بود پس با بیخیالی گفت:

- اخه هميشه گرفتاري ،تعجب كردم چطورامروزو به خودت مرخصي دادي .

- كمي از سردي لحنش كاست و گفت:

- آدم آهني که نيستم استراحت نياز نداشته باشم .

آرام نجوا كرد :

-صد رحمت به آدم آهنی!

آرمين با تحقیر نگاهی به او انداخت وپرسید:

- چيزي گفتي؟

باسر تکذیب کرد وسریع گفت :

- نه نه !....... فقط ظهر ميموني؟

خيره نگاهش كرد و درحالي كه با بی اعتمادی چشمانش را تنگ ميكرد پرسید:

- چرا؟

بيتفاوت شانه هايش را بالا انداخت وگفت:

- اگه ميموني برات غذا درست كنم

- مگه خودت شكم نداري كه فقط برا من ميخواي غذا درست كني؟

زیر نگاه آرمین معذب بود بهمین دلیل سرش را زیر انداخت وگفت :

- من نيستم ،می رم خونه بابام ، امروز دعوت نازنینم!

- توي اين هوا؟

- اين هوا كه عاليه ،من عاشق هواي بارونيم

- براي بچه بازيهات توی بارون ؟

سرش را بلند کرد ونگاهش در نگاه عصبی آرمین قفل شد بی اختیار گفت :

- كاش بچه بودم و توي عالم بچگي مي موندم،اگه ميدونستم قراره سرنوشتم با توگره بخوره آرزو ميكردم هيچوقت بزرگ نشم .

آرمين پر از خشم گفت:


romangram.com | @romangram_com