#مهمان_زندگی_پارت_76

با خشم دستش را ازمیان دستش بیرون کشید وداد زد :

- آره اون خواستگارم بوده !......می بینی که بخاطر تو ، چه خواستگارهایی رو از دست دادم

با خشم غرید

- پشیمونی !

چند قدم به عقب برداشت وبغض آلود گفت:

- از اول هم توانتخاب من نبودی که حالا بخوام پشیمون باشم !

برای مهار بغضش نفس عمیقی کشید وبا تنفر ادامه داد

- مطمئن باش ، که هیچ وقت هم آرزوی من نخواهی شد

سپس خشمگین وعصبی اتاقش را ترک کرد و وارد اتاق خودش شد در را پشت سرش بست و لحظه ای همانجا ایستاد مچ دستش درد می کرد اما سوزش درد دلش بیشتر از مچش آزارش میداد

با دست دیگرش جای دست آرمین را لمس کرد ، گرمای دست آرمین تا عمق وجودش را می سوخت خوب می فهمید که به مانند نصف بیشتر دخترای دانشگاه جذب شخصیت ورفتار آرمین بوده و انتخاب کلاسش با آرمین فقط از روی علاقه اش به شخصیت آرمین بوده است، نه چیز دیگر ،اما مجبور بود که در مقابلش احساساتش را در زیر فشار غرور له کند و از بین ببرد، خوب می فهمید که در زندگی آرمین هیچ جایی برای اونیست پس بی خود نباید به این احساس یکطرفه بها می داد وخودش را اسیرش می کرد

به طرف کمد لباسش رفت ولباسش را با یک دست لباس خواب تاپ و شلوارک صورتی آستین حلقه ای با طرح عروسکی عوض کرد و موههای مدل زده اش را آزاد روی شانه اش ریخت و خودش را برای شب زنده داری محیا کرد. اما هرچه اطرافش را گشت کتابهایش را نیافت به یادش افتاد که آنها را در سالن جا گذاشته است.بی خیال از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت وکتابهایش را برداشت .هنوز یک پله بالا نرفته بود که صدایی در آشپزخانه توجهش را جلب کرد از ترس نفسش را در سینه حبس کرد وبا وحشت به پشت سرش برگشت

- آرمین با تی شرت و شلوارک راحتی سفیدی که پوشیده بود مثل یک روح پشت سرش ایستاده بود،از ترس جیغی کشید ویک قدم عقب پرید

آرمین سرد و خشن گفت:

- مگه روح دیدی که اینجوری جیغ می کشی!

با لکنت گفت :

- تو....تو....این..جا چکار می کنی؟

- من اجازه آب خوردن تو خونه خودمم دارم

سپس در حالی که از کنارش رد می شد گفت :

- بهتره وقتی ازاتاقت میای بیرون لباس درست بپوشی

وبی تفاوت از پله ها بالارفت

متحیر نگاهی به لباسش انداخت و با شرم به سرعت از پله ها بالا رفت ووارد اتاقش شد

تمام شب را بیدار مانده بود ودرس خوانده بود صبح خسته وخواب الود از خواب بیدار شد نمیخواست بی خود گزک به دست آرمین دهد ،باید شاگرد نمونه کلاسش میشد که آرمین به وجودش افتخار کند

وقتی وارد دانشگاه شد مثل همیشه نازنین را منتظر خودش دید .پس از خوش وبش با نازنین به همراهش وارد کلاس شد ساعت ده و نیم با آرمین کلاس داشت و نمی خواست تا آنموقعه به او وکلاسش فکر کند سرش را روی جزوه اش خم کرده بود وهمه فکرش معطوف به درس بود که احساس کرد دوباره خون دماغ شده است

نازنین نگاهی به او انداخت وبا وحشت گفت :

- سایه خون دماغ شی !

با دست از استاد اجازه خواست که از کلاس بیرون برود وقتی به کلاس برگشت نازنین آرام نجوا کرد

- حالت خوبه؟

- آره خوبم

- چرا یه هویی اینجوری شدی ،تو که سابقه خون دماغ شدن نداشتی؟

- نمی دونم چرا چند وقته مدام خون دماغ می شم ،شاید بخاطر خستگی باشه اخه دیشب خوب نخوابیدم

romangram.com | @romangram_com