#مهمان_زندگی_پارت_73
- چی رو؟
دلخوروعصبی گفت:
یعنی تو نمی دونی نگاه جامعه به یک زن مطلقه با یک مرد مطلقه فرق می کنه؟-
به تندی به طرفش برگشت وپرازخشم پرسید :
-مگه اون می دونه که ما قرار جدایی داریم ؟
-آره اون همه چیز و می دونه ،اولش فک می کردم توبهش گفتی اما خودش گفت :( با شناختی که از تو داره مطمئنه ما داریم ادای زندگی مشترک و درمیاریم)
عصبی روی فرمان کوبید وبا چهره ای برافروخته گفت :
- لعنتی !....پس به خاطر همینه که اینهمه با تو گرم میگیره
موقعت را برای گفتن آنچه همه ذهنش را مشغول کرده بود مناسب میدید پس معترضانه گفت :
- آره اون همه چیز و می دونه، ولی من هیچ چیزو نمی فهمم!
خیره نگاهش کرد وبا چشمانی تنگ شده پرسید ؟
- منظورت چیه ؟
غم در صدایش نشست وبغض الود گفت :
-من در مورد تو و زندگی خصوصیت هیچی نمی دونم ،اصلا نمی دونم چرا باید پدرت یک مرد تحصیل کرده وروشنفکر امروزی اینهمه به یک ازدواج اجباری اصرار کنه ،نمی دونم چرا نگاه مادرت همیشه پراز نگرانی و تشویشه اون داره همه سعیشو می کنه تا یه جوری ما رو به هم نزدیک کنه حتی حرفها و نگرانی های آرتین هم منو گیج می کنه
اشک بی اختیار از گوشه چشمش سرازیر شد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- نمی تونم منطق پدرت رو ،نگرانی های مادرت و وحتی دلسوزیهای آرتین و درک کنم احساس میکنم یه چیزی رو دارن ازم پنهون می کنن که این پنهانکاریشون منو سردرگم و عصبی می کنه
آرمین تحت تاثیر فشاری که به روی سایه بود لحظه ای سکوت کرد وسپس جعبه دستمال کاغذی را به طرفش گرفت و با آرامش گفت :
بیا ،اشکهات و پاک کن-
دستمالی کند وصورت خیس از اشکش را پاک کرد آرمین اجازه داد تا به آرامش برسد و وقتی مطمئن شد آرام شده ، آهسته گفت :
-اما من همه چیزو روز اول واضح وروشن به تو گفتم-
نگاهش رابه روی اوانداخت وبا تحکم گفت :
- گفتم یا نگفتم ؟
با سر حرفش را تصدیق کرد واو ادامه داد
- بهت هشداردادم که خودت و درگیر بازی خانواده ام نکن ، با همه صداقتم بهت گفتم که توی زندگی من هیچ جایی برای تو نیست ،اما تو نخواستی باور کنی که همه حرفهای من صادقانه ست ،تو به خودت جرات دادی واین راه رو انتخاب کردی حالا به خاطر خانواده ات بوده یا هر چیز دیگه ،این به خودت مربوط میشه ،پس ناچاری که رفتار خانواده مو تحمل کنی ،حتی اگه رفتارشون غیر قابل تحمل و آزار دهنده باشه ، چون این راهیه که خودت انتخاب کردی ومجبوری که بدون شکایت تا آخرش بری
حرفهای آرمین انقدر محکم وواضح بود که جای هیچ بحثی را باقی نگذاشت ، ترجیح داد به جای ادامه این بحث سکوت کند، به هر حال همیشه حرف آخر را او می زد و نظر سایه هیچ ارزشی نداشت پس تا رسیدن به خانه فقط با ذهن آشفته ودرهم خودش درگیر بود
وقتی وارد خانه شدند در حالی که به طرف کتابهایش می رفت زیرلب غر غرکرد :
- خدایا حالا مجبورم تا صبح پای اینهمه کتاب بشینم
آرمین درحالی که از پله ها بالا می رفت پرسید:
- فردا با من کلاس داری؟
romangram.com | @romangram_com