#مهمان_زندگی_پارت_46

- يه چيزي بيشتر از اينها، اون يك خودشيفته به تمام معناست

- بيشتر روانيه تا خودشيفته ،خوب بهتره من ديگه برم ،چون میترسم منم پرت کنه بیرون

- كجا ؟امشب شام اينجا بمون ،بعدا با مامان اينا ميري ديگه

- نه مامان ناراحت ميشه خصوصا كه نيما نيست وكلي تنهاست

با اسم نیما بی اختیار پرسید

- نازی ! نيما از ازدواج من خبر داره؟ بهش چيزي هم گفتي؟

- نه مگه مغز خر خوردم، داداش بيچاره ام اون گرما و غربت كمش نيست بيام قضيه ازدواج تو روهم که بهش بگم داغون میشه

- به هرحال كه چه،آخرش ميفهمه

- حالا تا اومدنش كلي مونده تا اون موقع هم خدا بزرگه

نازنين برخواست و در حالي كه مانتواش را مي پوشيد گفت:

- فردا صبح منتظرت هستم ،فقط خواهشا دير نكن كه اعصاب معصاب ندارم

- حالا ميري؟ كاش ميموندي وقتي تو كنارمي احساس آرامش دارم

- بايد كم كم به همه چيز عادت كني ،امروز هم چون ميدونستم تنهايي اومدم اينجا ،نمي خواستم تو تنهايي هی غصه بخوري

- مرسي نازي جون ،توهميشه برام از همه نزديكتر بودي

- مي دونم توی بد شرايطي هستي ولي اين راهيه كه خودت انتخاب كردي پس به جاي غصه خوردن يه راهي پيدا كن كه خودت و نجات بده

- اون كه از خداشه من همين فردا ازش جدا بشم ،اما من مجبورم بخاطر بابام همه چيزو تحمل كنم

هر دواز اتاق خارج شدند در كنار درب خروجي نازنين بوسه اي بر گونه اش زد و گفت:

- اميدوارم شب خوبي داشته باشي

- مرسي ، ولي اصلا مطمئن نيستم .

*********************

پس از رفتن نازنين به اتاقش برگشت .چيزي به آمدن مهمانها یش نمانده بود به همين دليل سريع لباسش را عوض كرد وبا آرايش مليحي يك روسري ساتن نقره ای انتخاب كرد و روي موهايش انداخت واز اتاق خارج شد

جاي وسايل پذیرایی را نميدانست و براي پيدا كردن هر تکه مجبور بود همه كابينتها را وارسي كند ولي در نهايت توانست همه را از يك سرويس انتخاب كند .آرمين هنوز در اتاقش بود و او احتمال ميداد در حال استراحت باشد .نگاهي به ساعتش انداخت نزديك هفت بود وكم كم بايد خودش را براي نقش بازي كردن اماده ميكرد .

با صداي باز شدن در اتاق آرمين نفسش در سينه حبس شد ،از هر برخوردي با آرمين هراس داشت چرا كه هربار او را ميديد با برخوردي ناخوشايند از هم جدا ميشدند .آرمين در حالي كه تيشرت شکلاتی یقه هفت با شلوار كتان مشكي پوشيده بود مقابلش ظاهر شد .تيپش مثل هميشه كامل و بي نقص بود و بوي عطر و ژل مويش فضاي خانه را پر كرده بود .نگاه بي تفاوتي به سايه انداخت و روي مبل نشست و كنترل تی وی را به دست گرفت .سايه که از حضورش معذب بود به قصد رفتن به اتاقش از پله ها بالا رفت اما هنوز دو پله هم بالا نرفته بود كه آرمين گفت:

- بهتره امشب مراقب رفتارمون باشيم ،دلم نميخواد بی خود گزك دست کسی بدم

به طرفش برگشت وآرام زمزمه کرد:

- بسيار خوب

- در ضمن ،توهنوز مامان منو خوب نميشناسي پس بهتره وقتي می خوای دروغی بگي نهايت دقت وكني

- حتما

یک پله دیگر بالا رفت ؛اما با صداي زنگ دردوباره برگشت .آرمين از جا برخاست و درب را گشود آرتین و مهري با ظرفهاي غذاوارد شدند ،سايه به طرف آندو رفت ومهري او را گرم در آغوش گرفت و بوسيد .آرتین هم با لبخندي شیرین با او گرم احوالپرسي كرد .آرمين در حالي كه با مادر و برادرش دست ميداد سراغ پدرش را گرفت .مهري با خوشحالي لبخندي زد و گفت:

- پدرت رفته دنبال حاج علي و خانواده ش

romangram.com | @romangram_com