#مهمان_زندگی_پارت_39
دلش از اينهمه بيخيالي آرمين گرفت و با خودش نالید:
( چرا همه چيز را اینهمه راحت مي گيرد، شايد قصد دارد با اينهمه بيخيالي آزارم دهد)
با افسوس گفت:
- وقتي امشب همه شاهد و ناظر ازدواج ما باهم بودن ثبت شناسنامه باشه يا نباشه چه فايده داره به هر حال من چند ماه ديگه يك بيوه مطلقه ام
مشکوک نگاهش کرد وپرسید
- همه منظورت شخص خاصيه ؟
-نه همه آشنايان و مي گم
- به هر حال خيلي از زندگي ها به سرانجام نرسيده ازهم ميپاشه، اين هم ميتونه يكي از اون موارد باشه
سایه بحث كردن در هر زمينه اي را با او بيفايده مي ديد ،چون از اول هم حرف ،فقط حرف خودش بود و براي نظر سايه هيچ ارزشي قائل نبود پس با خستگی تمام گفت:
- حرفهاتون تموم شد
آرمين با خودخواهي تمام گفت :
- تنها يك حرف دیگه ، سرانجام اين زندگي جدائیه ! پس در صورتي كه به هر دليلي به من وابسته وعلاقمند شدید مطمئن باشید تنها كسي كه ضربه ميخوره فقط خود شما هستين
از اينهمه غرور و اعتماد بنفس کاذبش خنده اش گرفته بود ،پس با زهرخندی گفت:
- مطمئن باش اگه شما آخرين مرد روي كره خاکی هم باشين هرگز به شما علاقمند نمیشم چون با مرد ايده الم فرسنگها فاصله دارين .
ریلکس وبی تفاوت گفت :
- اميدوارم همين طوری باشه که می گی
سپس جدي ادامه داد
- با اينكه قراره توافقي ازهم جدا بشيم اما من در زمان جدایمون همه مهريه ات و تمام و كمال پرداخت ميكنم ونمی خوام دینی از تو بگردنم باشه
سايه که هنوزازاو دلخوروعصبی بود ازاينكه ميديد چه راحت زندگيش را با پول مقايسه ميكند برآشفت وگفت:
- من به پول تو احتياجي ندارم پس لطف كن و اینهمه پولتو به رخ من نكش
با لحنی تمسخر آميز گفت:
- پس اينهمه اصرار خانواده ات براي اين ازدواج چه بود؟
لرزشی آنی همه وجودش را گرفت . با خشم از جاي خود برخاست و روبرویش ايستاد. آرمين با تعجب به عکس العمل و چهره پراز خشمش خيره شد بود ، با چهره ای برافروخته و هيجان زده گفت:
- فكر كردي همه مثل خودت کثیف و پول پرستن؟!......فكر كردي نمي دونم چرا نتونستي مانع اين ازدواج احمقانه بشي ؟! .........من همه چیزو ميدونم ! میدونم تو حيوون كثيف فقط به خاطر اينكه پدرت تهديدت كرده همه سرمايه اش و از پروژه ات بيرون ميكشه حاضر شدي اين بازي مسخره رو با من راه بندازی ،پس كسي كه محتاج پوله تويي نه من ،تويي كه براي زندگي ديگرون هيچ ارزشي قائل نيستي نه من و خانواده ام ، كه براي زندگي همديگه از جونمون مايه ميذاريم !
همه وجودش از خشم می لرزید واحساس سرمايي غير عادي ميكرد. در حالي كه انگشت تهدیدش را به طرف آرمين ميگرفت نفس عميقي كشيد وبا نهایت خشم ونفرت ادامه داد :
- توهرقدر هم بخواي ميتواني منو تحقير كني ولي حق اینو که تا روزی که تو این خونه ام به خانواده ام توهين و بي احترامي كني ونداری چون تحمل این رو اصلا ندارم
وسپس در مقابل چشمان حیرت زده آرمین به سرعت از پله ها بالا رفت .نمي دانست كدام يك از اتاقها اتاقش است ،به همين دليل در اولين اتاق را گشود و وارد شدوخودش را روي تخت انداخت و با تمام وجود گريست.
دیگر تحقير شدنش عادي شده بود ولي تحمل توهين به خانواده اش را نداشت . به ياد حرفهاي آرتین افتاد او اين لحظات را از پيش برايش پیش بینی کرده بود اما او با لجبازي تمام راه خودش را رفته بود .مي دانست براي آرمين سر سوزني ارزش ندارد اما حالا كه ميديد آرمين اوو خانواده اش را هم مثل خودش میبیند، تحمل این برايش خیلی سخت بود
با تقه اي كه به در خورد سريع روی تخت نیم خیز شد واشكهايش را پاك كرد .آرمين پس از لحظه اي در را گشود و وارد شد.
romangram.com | @romangram_com