#مردی_که_میشناسم_پارت_65
چند نفر از بچه های کلاس دومی هم بودند اما میترا به سمتش برگشت: یه یارو اومده اونقد خوشگله...
چشمانشان گرد شد. فرشته با هیجان دستانش را بهم کوبید: کو؟ کوش... منم ببینمش.
اسماء از برابر در کنار رفت: اوناهاش... اونجاست.
فرشته سرک کشید و با دیدن مردی که به ماشین تکیه زده و پاهایش را به حالت ضرب دری در هم قفل کرده بود، به عقب برگشت: وای این چه تیکه ایه.
میترا آرام خندید: وای یعنی اینجا چیکار داره؟
یکی از دومی ها دستانش را در هم قفل کرد و جلوی صورتش گرفت: وای یعنی می شه این معلممون بشه؟!
هم کلاسی اش پاسخ داد: نچ بهش نمیاد. مگه چند سالشه معلم بشه؟
-:نه ببین موهاشو... باید حدود سی سالش باشه.
شراره به راه افتاد و با دیدن طاهر به عقب برگشت: مستان...
مستانه که سر به زیر پشت سرش حرکت میکرد سر بلند کرد: ها؟!
شراره اشاره ای به بیرون زد و نگاه مستانه روی طاهر ثابت ماند. طاهر که با عینک آفتابی اش، دست به جیب حرکت دختران را تماشا میکرد.
شراره به پهلویش کوبید: این اینجا چیکار میکنه؟
با دیدن ماشین پدرش به راه افتاد: با ماشین بابا اومده...
شراره دنبالش به راه افتاد و چشمان دختران با هر قدمی که مستانه و شراره به سمت طاهر برمی داشتند گردتر می شد.
با رسیدن به طاهر ایستاد: سلام...
طاهر عینکش را از روی چشم برداشت و صاف ایستاد: سلام. خسته نباشی.
شراره هم سلام کرد و طاهر گفت: خب بریم؟!
مستانه متعجب گفت: کجا؟!
پیراهن سبز خاکی حسابی به تن طاهر نشسته بود. شلوار سیاه رنگ و کفش های نخودی ست شده با کمربندش هم حرفی برای گفتن نمی گذاشت. طاهر سری تکان داد: خب معلومه خونه.
شراره لبخند زد: پس من برم.
طاهر لبخندی به روی شراره زد: قراره شما رو هم برسونیم. سوار شین...
romangram.com | @romangram_com