#مردی_که_میشناسم_پارت_64


طاهر پاسخ مثبت داد. یکبار همراه وَلی از برابر مدرسه مستانه رد شده بود. وَلی سوئیچ را تاب داد: باید می رفتم دنبال مستانه و شراره ولی...

اشاره ای به برگه ها زد: لطفا.

طاهر با صورت خندان سوئیچ را گرفت: تعارفی شدی رفیق...

وَلی زیر لب زمزمه کرد: مردک الاغ!

طاهر شنید و خندید. به سمت در برگشت که وَلی گفت: شراره رو برسون خونشون.

دستش را به سمت کنار سرش برد و رو به وَلی گفت: اطاعت میشه قربان.

وَلی غرید: عجله کن دو و پنج دقیقه تعطیل میشن.

با عجله از بانک بیرون زد و پشت فرمان نشست. با وجود ترافیک و خیابان های شلوغ... و همینطور خیابان های یک طرفه ای که از آن سر در نمی آورد اما چند دقیقه به زنگ مدرسه خود را به جلوی مدرسه رساند. به سختی جای پارکی پیدا کرده و چشم دوخت به در مدرسه... صدای زنگ بلند مدرسه به گوشش رسید و بعد هم دخترانی که با عجله از در بزرگ بیرون می آمدند.

مطمئنا مستانه از حضورش خبر نداشت. پیاده شد. دختران متعجب به سمتش برگشتند. به ماشین تکیه زد و پاهایش را در هم به حالت ضرب دری قرار داد. دستانش را در جیب شلوارش فرستاد و سنگینی اش را به ماشین منتقل کرد.

چند دختر با لباس فرم از برابرش گذشتند و سرشان تا گذشتن از برابرش کاملا به سمتش برگشته بود. لبخندی به روی دختران زد...

***

کوله اش را روی شانه انداخت و به سمت شراره که در خروجی کلاس ایستاده بود به راه افتاد. فرشته خود را به آنها رساند و گفت: نامردا من و یادتون رفت؟

دستانش را به دور گردن مستانه و شراره حلقه کرد. شراره خود را پایین کشید و از دسترس فرشته دور شد: چته تو؟ نمیبینی خسته ایم.

فرشته لب ورچید: بیشعور... محبتم حالیت نیست.

مستانه غرید: فرشته خسته ایم. تو یه زنگ دیرتر اومدی خستگی یادت نیست.

شراره زیر لب گفت: بقیه اشم درس نمیخونه که...

فرشته عصبانی به سمت شراره برگشت: تو دنبال دعوایی!

مستانه بی حوصله گفت: بسه شما دوتا... چتونه افتادین به جون هم.

-:همش تقصیر شراره هست.

شراره خواست جوابی بدهد که مستانه ملتمسانه نگاهش کرد. از ساختمان که خارج شدند، نگاه هر سه روی تجمع دختران جلوی در ثابت ماند. به سمت جمع راه افتادند و شراره با نزدیک شدنشان گفت: چه خبره؟


romangram.com | @romangram_com