#مردی_که_میشناسم_پارت_55
شعله روی پله ها به سمتش برگشت و با چشمکی گفت: بالاخره که چی... خیلی طول نمیکشه یکی بیاد سراغش. اون موقع فکر نمیکنم دیگه مثل الان دور و برت باشه. یه نصیحت خواهرانه سعی کن خیلی درگیرش نشی که بعدا اگه ازدواج کرد و بچه دار شد آسیب ببینی.
اخم هایش را در هم کشید: خب ازدواج کنه به من چه ربطی داره؟!
-:وقتی ازدواج کنه دیگه مثل الان اینطوری برات وقت نمیزاره. بجای اینکه الان با تو شام بره بیرون با زن و بچه اش میره بیرون.
لبهای مستانه آویزان شد. شعله حق داشت...!
***
3
سرمای هوا لرز به تنش انداخت. دستی نوازشگرانه بین موهایش حرکت کرد. نمیخواست چشم باز کند. از این بازی انگشتان بین موهایش لذت می برد. هر حرکت از سوی این انگشتان باعث می شد وجودش گرم شود. جان بگیرد.
سرمای پیچیده در تنش را دوست داشت. گویا نه به روی تختی نرم بلکه بر روی قایقی رها در آبهای روان، قرار داشت. بادی که به صورتش می خورد. حرکتی که بجای به خواب دعوت کردنش هوشیارترش میکرد. گویا تمام احساساتش را به مجادله می کشید.
نمی توانست بخواهد این احساسات پایان یابد. این احساسات تازه کشف شده را دوست داشت.
صدایی زیر گوشش گفت: مستانه...
صدا برای بیداری دعوتش میکرد. نمی خواست چشم باز کند. اما صدا او را دعوت کرده بود. آرام چشم باز کرد...
دوبار پلک زد.
صدا زیر گوشش گفت: خوابیدی مستانه؟
کمی سرش را به راست کشید. واقعا بخواب رفته بود. طاهر کنار گوشش گفت: مستانه کجایی؟
دستش را بلند کرد. طاهر برس توی دستش را به سمتش گرفت: اینم شونه زدن موهات وروجک خانم.
برس را گرفت. خوابش برده بود. دست روی سرش گذاشت و آن را تکان داد. واقعا بخواب رفته بود. موهایش شانه شده بود. به عقب برگشت: بلدی ببافی؟
وَلی سرش را از دفتر حساب و کتابهایش بالا آورد: مستانه اینقدر طاهر و اذیت نکن.
طاهر تشر زد: تو سرت به کار خودت گرم باشه. چیکار دخترم داری؟
نگاهش را به مستانه دوخت: پاشو کش بیار ببافم.
از جا پرید و با عجله به اتاقش رفت. کش مو را از جلوی آینه برداشت و برگشت. دوباره پشت به طاهر جلویش نشست. طاهر موهایش را در دست تاب داد: چطوری ببافم؟
شانه هایش را متفکر بالا انداخت و انگشت به دهان چرخید: نمیدونم که...
romangram.com | @romangram_com