#مردی_که_میشناسم_پارت_54


پلک زد: مثلا چه خبرایی؟

-:چه میدونم. یه جوریه... انگار دوست پسرته.

مستانه ریز خندید: دیوونه.

-:نخند جدی میگم. ببین... مثلا الان چه معنی داره تا نصف شب نشستی باهاش بازی کردی؟ یا اون عکساتون که گذاشتی تو اینستات. به وب من گیر میدی ولی نمیگی عکسا رو یکی ببره به رمضانی نشون بده چی میشه.

شانه بالا انداخت: خب ببره. میگم عمومه.

-:چطور عمویی هست که نه فامیلیش با تو یکیه! نه هیچ شباهتی بهت داره.

سر بلند کرد: بیخیال شراره. گیر نده.

لب ورچید: گیر که نمیدم. ولی حواست باشه دو روز دیگه این طاهر گذاشت رفت، زانوی غم بغل نگیری. اون دوست پسرت نیست اینقدر باهاش میچرخی.

به صدا در آمد گوشی اش باعث شد بحث خاتمه بیابد. تلفن را به گوشی چسباند: سلام...

صدای طاهر در گوشی پیچید: مستانه جان من آدرس ندارم برام آدرس و اس ام اس کن یه ساعت دیگه میام دنبالت.

نیشش باز شد: الان اس ام اس میکنم.

طاهر خندید به صدای شادش: دستت درد نکنه.

روی رو میزی سفید دستش را حرکت داد: قرار شاممون سرجاشه؟

طاهر اینبار بلند خندید: آره وروجک مگه میشه من بهت قولی بدم بزنم زیرش؟!

شراره به شانه اش کوبید. از در چهره در هم کشید ولی صدایش هنوز هم شاد بود: پس میبینمت.

-:باشه. مراقب خودت باش دختر خوب. فعلا خداحافظ.

تماس را قطع کرد. شعله بشقاب میوه های خرد شده را در برابرشان گذاشت: این عمو طاهرت بد تیکه ایه ها مستانه.

مستانه خندید: چشا درویش. عموی خودمه.

شعله خندید و به سمت پله ها به راه افتاد: خدا واسه زن و بچه اش نگهش داره.

مستانه دستش را روی پشتی صندلی انداخت: زن و بچه نداره که...


romangram.com | @romangram_com