#مردی_که_میشناسم_پارت_49

مستانه که چشم به صفحه وب دوخته بود گفت: بله بابا؟

-:طاه...

مستانه خجالت زده رو برگرداند: وای بابا. چرا هیچوقت اون عکس و نشونم ندادی. نباید الانم نشونش می دادی کلی خجالت کشیدم.

وَلی خندید: دختر خوشگل من. طاهر مثل من و مادرت حق پدر و مادری به گردنت داره. بود وقتایی که نه من نه لیلا می تونستیم مراقبت باشیم و می سپردیمت دست طاهر...

مستانه کنجکاوانه گفت: چرا این همه سال نبود؟

وَلی با غم خیره شد به دخترکش... همیشه از این سوال فرار میکرد. چرا طاهر نبود. چرا طاهر تمام این سالها نمی توانست باشد. زندگی برای طاهر تلخی ها را همراه کرده بود. با تمام وجود می دانست طاهر مقصر بود اما باز هم نمی توانست به طاهر حق ندهد.

تمام این سالها طاهر را بخاطر نبودنش، بخاطر رفتنش مقصر می دانست اما با تمام این تفاسیر باز هم نمی توانست نسبت به طاهر بی تفاوت باشد. نمی توانست طاهر را بخاطر رفتنش باز خواست کند. نتوانسته بود به طاهر برای رفتنش کمک نکند.

مستانه صدا زد: بابا؟

بخود آمد. چینی به پیشانی انداخت: بود. کمرنگ بود... اونقدر کمرنگ که نمی تونستی بودنش و درک کنی.

-:چرا؟ دوستتون بوده. به شما و مامان اینقدر نزدیک بوده!

از جا بلند شد. به سمت در که می رفت گفت: بزرگ که بشی میفهمی گاهی زندگی با آدم بازی هایی می کنه که مجبور میشی از خیلی چیزا دست برداری. وقتی بزرگ بشی می فهمی گاهی بدون اینکه بفهمی یکارایی میکنی که شاید بعدش خودتم پشیمون بشی.

مستانه گیج چهره در هم کشید. پاچه شلوارش را گرفت و پیچاند. چیز خاصی از جمله ی پدرش درک نکرده بود. وَلی در را باز کرد: زود بخواب...

وَلی بیرون رفت و مستانه دستش را بند میز کرد و صندلی را چرخ داد. به صفحه ی مانیتور خیره شد: وقتی بزرگ بشم!

نفس عمیقی کشید: چقدر دیگه بزرگ میشم؟

***

ویدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: اینجا خیلی مرتبه. چه خبره؟ نکنه خبریه و من بی خبرم.

خود را روی میز کشید و دستانش را هم پشت سرش تکیه زد: چه خبری؟ کار عمو طاهره.

ویدا همچون سنگ شد. از حرکت باز ایستاد و مستانه بی توجه ادامه داد: خیلی از کثیفی بدش میاد. هرچی من و بابا میگیم ولش کن باز سرش گرم کار خودشه.

ویدا به سختی سق خشک شده دهانش را تر کرده و پلک زد. صدایش می لرزید: طا... هر... برگشته؟!

مستانه متعجب به سمتش برگشت. رنگ عمه ویدا به سفیدی می زد. از روی میز پایین پرید و به سمت ویدا رفت: عمه؟ خوبی؟

ویدا چند لحظه خیره خیره نگاهش کرد و بعد سر تکان داد: آره. آره. خوبم...

romangram.com | @romangram_com